کنکاشی در خوانده ها و شنیده ها – قسمت بیست و سوم
محمود طوقی
۱۸۹
حسن بصری را پرسیدند:
یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هر چند میجنبانی بیدار نمیگردد.
۱۹۰
چپ لیبرال
چپ لیبرال منتقد چپ رادیکال است نه از آن رو که با نشان دادن کمی ها و کاستی ها چپ را به عرصه و فاز بالاتری بکشاند بلکه برای کُند کردن برایی شعارهای رادیکال اوست. برای تهی از مضمون کردن نگرش سوسیالیستی به تحولات جامعه است.
پس:
شک می کند در دوران و مرحله گذار
شک می کند در عاملیت تاریخی طبقه کارگر
شک می کند در ضرورت حزب و تشکل
شک می کند در همبستگی طبقاتی
شک می کند در ضرورت انقلاب
و ضرورتاً می رسد به این امر که:
دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم بی معناست
با گسترش طبقات میانی جامعه عاملیت تاریخی طبقه کارگر معنایی ندارد
حزب و تشکل به سکت و دیکتاتوری منجر می شود
و همبستگی انسانی از همبستگی طبقاتی کارسازتر است
و انقلاب جز ویران حاصلی ندارد.
پس باید به:
رفرم در چارچوب نظام جهانی سرمایه اندیشید و فکر کرد چگونه می توان سرمایه دار ملی را بر تخت فرمانروایی نشاند تا با توسعه ای همه جانبه شرایط برای انقلابی سوسیالیستی آماده شود.
۱۹۱
دولت توسعه بخش
گفته می شود:
نظام سرمایه داری در سطح کشور یا منطقه و یا سطح جهان یک نظام همگون نیست. سرمایه داری ناب و یگانه یک امر انتزاعی است بلکه از اجزای گوناگون و متفاوتی ساخته شده است و تفاوت بین آن ها بسیار است. و راه رشد و توسعه یک کشور پیرامونی دقیقاً با بهره برداری از این تفاوت ها صورت می گیرد. اسیر انتزاع ها نباید شد.
یک دولت توسعه بخش نه بر اساس مفاهیم انتزاعی گذشته و یا آینده که بر اساس واقعیات کنونی جهان شکل می گیرد و هدف اصلی رشد نیروهای مولده است و در راه رسیدن به این هدف ناگزیر است در هنگام تضاد عدالت اجتماعی با رشد نیروهای مولده اولویت را به رشد دهد. تفاوت بین دولت مستقل توسعه بخش با دولت دست نشانده سرمایه در این است که اولویت او نه توسعه سرمایه داری جهانی که توسعه داخلی است و نقشه راه بر اساس نیازها وشرایط مردم داخل است.
طبقات مردمی در این جا شامل بورژوازی داخلی نیز می شود و این آن بخشی از بورژوازی است که باعث افزونی ثروت در داخل و کسب تکنولوژی می شود و رشد او منوط به رشد داخل است.
ارتباط این سرمایه داری با خارج ناگزیر است بنابراین هنگامی توصیف بورژوازی کمپرادور در مورد آن ها مصداق می کند که منافع آنان در تضاد با رشد نیروهای مولده در داخل قرار گیرد و باعث خروج ارزش از داخل به سمت کشورهای مرکز شوند. دولت توسعه بخش برای حفاظت از نیروی اصلی تولید یعنی نیروی کار و منابع طبیعی زمین عرصه هایی مثل محیط زیست، بهداشت، درمان و آموزش، مسکن و امنیت و صنایع کلیدی و زیرساخت های محتاج سرمایه های کلان و بازار ارز داخلی و بانک های بزرگ را به دست بازار نمی سپارد. این تفاوت اصلی سیاست های دولت توسعه بخش با نئولیبرالیسم است.
چند پرسش
ماهیت این دولت توسعه بخش چیست؟
کجاست؟
و چگونه بر می آید و به قدرت می رسد؟
در یک اقتصاد رانتی و نئولیبرال که بر مدار تقسیم درآمد های نفت می گردد و پایه اصلی آن سرمایه میلیتانت و تجاری و تکنوکرات است کشف این رگه نایاب در سرمایه داری کشورهای پیرامونی چگونه است و عاملیت این کار با کیست.
حفظ محیط زیست و منابع زیرزمینی که سرمایه نسل های بعدی ست چگونه در این وانفسای رانت و تیولداری سرمایه امکان پذیر است.
عینیت این دولت توسعه بخش کجاست.
این ها پرسش های بی پاسخی ست که با پارادایم دولت توسعه بخش به جایی نمی رسد.
۱۹۲
سوژه اصلی تاریخ
در لحظات محرومیت حسی و حرکتی و مجبور بودن و محصور بودن در دنیایی به ابعاد یک انسان برای ماه ها در راهروهای کثیف و پر از بوی نفت و بوی توالت و محروم بودن از هر آن چه آدمی را با دنیای واقعی پیوند می دهد. و آوار توهین و ترس از آن چه که در امروز و فردا در انتظار توست و بهمن حوادثی که مدام آوار جسم و روح می شود. و سودای دلپذیر پیوستن به خانواده و پیشرفت و کسب علم و به دست آوردن یک تخصص در خدمت مردم و حتی دیدن دوباره خانواده رنگ می بازد.
بودن زیر تیغ بخاطر کارهای کرده و ناکرده و ترس از دست دادن همه چیز و همه کس و دیدن سایه نابودی و مرگ در بالای سر و نداشتن امید برای رهایی و این واقعیت که هر آن ممکن است زیر چرخ های ماشینی عظیم با آسفالت خیابان برای همیشه یکی شوی. تنها یک احساس بی پناهی عظیم را در درون آدمی برمی انگیزد و آدمی احساس می کند در برابر یک دستگاه عظیم و بی احساس و خشن تنهای تنهاست. تنهایی عظیمی که می آید و آدمی را بر لبه پرتگاه سقوط و فرمانبرداری از قدرت حاکم تا پرتگاه های هول می برد. اما در ملتقای چنین زمان و مکانی که بنظر می رسد همه چیز از دست رفته است و هیچ پناهی و درختی برای نشستن لحظه ای در زیر سایه اش نیست. می بینی آدمی نه از جنس مردم این حوالی در کنار توست که هر چقدر شرایط سهمگین تر می شود ترا به این امر محتوم امیدوار و دل گرم می کند که این مردمند که در نهایت پیروز تاریخند. و به تو می گوید این خلق در زنجیر با همه ضعف ها و اشتباهاتش در نهایت در هر دوره تاریخی بالاخره این قدرت مندان را از میدان به درکرده است و می کند و این سنت تاریخ است.
کار جهان رو به آبادی است. گاه بازگشت به عقب نیز هست اما موقتی است. و توده و طبقه باز از میان آتش و خاکستر همچون ققنوس برخواهد خاست. این ایمان یک باور ایده آلیستی محض نیست. یک باور حقیقی ست. بدون این ایمان آدمی هر لحظه در شرف فروریختن است.
سوژه اصلی تاریخ آدم هایی نیستند که به هر بهاء در اندیشه به دربردن دامن آلوده خویش از میدان زندگی اند. سوژه اصلی تاریخ آدم هایی هستند که مدام شکست می خورند اما دوباره برمی خیزند و خود را نه در حیطه منافع حقیر شخصی که در ارتباط با منافع جمع تعریف می کنند و در فکر ادای وظیفه خود و نزدیکی و پیوند به کسانی هستند که با ایثار بخشی از وجود خویش تولید مادی ومعنوی در جامعه را به پیش می برند و ادامه حیات ما را امکان پذیرمی کنند. آن ها که حاصل دسترنج دیگران را به یغما می برند و خرج وجود حقیر خود می کنند بخش های ناماندگار تاریخند. بودن در این مسیر به هر اندازه، مایه انسانیت ماست هر چند که دیگران آن را به پشیزی نگیرند و ما نیز در انتها مانند گذشتگان خود شاهد پیروزی خلق های زحمتکش جهان نباشیم، چه باک. ما فاتحان درون خود هستیم حتی اگر شکست بخوریم.»
امروز که این طومار را کتابت می کنم از آن روزهای سیاه بسی گذشته است. از روزگاری که هر پیام آوری اسماعیل روزگار خود بود. پیام آوران پیام خود را به تاریخ و روزگار خود دادند و از طراز پست روزگار ما گذشتند اما عطر یاد و نام شان نسل هایی که از پس آن ها می آیند را به زندگی امیدوار می کند.
۱۹۳
عبور از دنیای قدیم
برای گذشتن از دنیای قدیم و پا گذاشتن به دنیای جدید ببینیم اروپا از چه مراحلی عبور کرده است:
از انقیاد جمعی به آزادی فردی
از تسلیم به تصمیم
از وابستگی به استقلال
از ایمان به سنجش
از جزمیت به نقادی
از دین به تعقل
از الوهیت به انسانیت
از حجیت دینی به فهم شخصی از دین
۱۹۴
جوامع قبیله ای
جوامع پیشامدرن جوامع قبیله گی اند. همبستگی در آن جا از جنس همبستگی خونی و محلی است. نوعی ناسیونالیسم محلی در آن جا حاکم است. هنوز به مرحله تمدن شهری و انسان با حقوق شهروندی نه قبیله ای نرسیده اند. حق متعلق به قبیله است و قبیله ای که نسبتی خونی آن را تعیین می کند. خارج از این نسبت حق معنایی ندارد و نمی تواند فردی خارج از این روابط همبسته شود.
برای گذار از جوامع قبیله ای به جوامع مدرن باید از دورانی عبور کرد تا وارد جوامع مدرن یا جوامع عقلانی شد. جوامع عقلانی که بافت قبیله ای را پشت سر گذاشته اند، به تعبیری دارای همبستگی ارگانیک هستند و تقسیم کار تخصصی در آنها موجب شده است که فرد نسبت به کل اجتماع وابستگی ارگانیک پیدا کند و همین همبستگی موجب می شود تا به راحتی در مواقع لزوم بر علیه فساد و بی عدالتی حاکمیت، اتحاد داشته باشند.
در جوامع قبیله ای اما این گونه نیست؛ بلکه هر کسی به خود و کسانی فکر می کند که در دایره قبیله و محله اش تعریف می شود.
۱۹۵
درک درست از زندگی
زندگی مجال کوتاهی ست که از کنار ما می گذرد و ما آن چنان غرق در مالیخولیای روزگار خود هستیم که از یاد می بریم باید در این فرصت کوتاه زندگی کنیم و از زیستن خود لذت ببریم. زندگی بخودی خود شاد نیست یا لااقل لحظات شادی آن اندک است. این مائیم که باید لحظاتی را در زندگی خلق کنیم تا ما را شاد کند و از زیستن لذت ببریم.
کارل گوستاو یونگ بر این باور است که برای آنکه قادر به لذت بردن از زندگی باشیم، نیازمند آنیم که حس کودکانه داشته باشیم،؛ باید بیتجربگی و سرزندگیِ یک کودک را داشته باشیم. تا شاد باشیم و از هر کاری لذت ببریم.
شاید بتوان حرف یونگ را این گونه معنا کرد که لذت بردن از زندگی منوط است به نوع نگاه ما به زندگی. نگاهی که زندگی را لحظات نایابی می داند که مدام از دست ما می گریزد وما باید آن را دریابیم و از تک تک لحظاتش لذت ببریم. مهم نیست که ما کجائیم و چه می کنیم. بخش زیادی از این مکان و زمان و موقعیت بر ما آوار می شود و از قدرت ما برای چگونگی و سازماندهی آن خارج می شود اما در هر موقعیتی ما باید نخست آن موقعیت را برای خود معنادار کنیم و سعی کنیم از این لحظات با همان ملاتی که در دسترس ماست موقعیت خوشی برای خود و دیگران خلق کنیم.
در زندگی هیچ چیز دائمی نیست توقع بقا و دوام پدیده ها امری محال است باید این فرصت های کوتاه و زودگذر را دریبابیم و از آن لذت ببریم.
۱۹۷
دروغ های بزرگ
دروغ های بزرگ از جمله دروغ هایی هستند که از فرط تکرار مداوم از سوی نظام سلطه به مثابه یک واقعیت در زندگی روزمره عمل می کند. در تبلیغات نازی ها آن قدر روی برتری نژادی با همه وسایل تبلیغ صورت گرفته بود که مردم آن را دلیل دیگرکشی می دانستند و نژادهای پست مثل کولی ها، یهودیان ومعلولان را مستحق مرگ می دانستند. دروغ بزرگ و دروغ های بزرگ بعنوان یک پارادیم در جهان کنونی امری ساری و جاری ست.
پرسش این است که دولت های کنونی چه نیازی به پر و بال دادن و خلق دروغ های بزرگ دارند. برای پاسخ به این پرسش باید به توجیه اساسی تئوری هسته سخت قدرت اندیشید. که شبانه روز با همه وسایل تبلیغی سعی می کند تا در اذهان مردم جا پایایی برای مشروعیت قدرت خود بیابد. در این باوراندن دروغ های بزرگ نقش روشنفکران ارگانیک در رسانه های گفتاری و شنیداری و نوشتاری غیر قابل انکار است. اما مردم به تجربه رفته رفته در می یابند حقیقت چیز دیگری ست. و این آغاز ماجراست. نظام سلطه برای این دسته از مردم که به کشف ماجرا می رسند به حربه ترس و ارعاب متوسل می شود. با کاشتن بذر ترس در دل های مردم مدتی دیگر به حکومت خود ادامه می دهد تا روزگاری که توده ها بر این ترس فائق می آیند و عصر انقلاب و شورش فرا می رسد. لاجرم برخوردهای حاد در آینده اجتناب ناپذیر می شود و به همین سبب به علت نبودن نهادهای مورد اعتماد مردم هدایت این جنبش ها مشکل بزرگی است که در برابر شرکت کنندگان در این جنبش ها قرار می گیرد. گفته می شود دراین شرایط پرهیز از خشونت و در پیش گرفتن راه های مدنی مبارزه این فرصت را پیش می آورد که این جنبش ها رهبران خود را پیدا کنند وگرنه تنها شورش های کور در پیش رو خواهد بود و شرایط از بد بدتر می شود.
۱۹۸
روشنفکر راست
این حرف درستی است که ما حتی یک روشنفکر راست نداشته ایم ولی تا دلت بخواهد روشنفکر چپ داشته ایم.
پرسش این است چرا؟
در چرایی ناتوانی جامعه از پرورش روشنفکر راست باید گفت؛ برآمدن روشنفکران راست در دوران نوین در بالیدن طبقه بورژوا ریشه داشت اما در ایران به علت اینکه طبقه بورژوا در عرصه اجتماع نتوانست قدرت را تابع روابط اقتصادی کند و در واقع مثل جوامع قدیم قدرت ثروت را به تبعیت از خود واداشت هیچ گاه تکیه گاه اقتصادی مستقلی از قدرت دولت به وجود نیامد که با اتکا به آن روشنفکران راست مجال رشد یابند. اگر هم گاه به گاه کسانی خود را به هیئت روشنفکر راست آراسته اند از واخوردگان جبهه چپ بوده اند و مثال ها در این موارد فراوان است.
این سنت در دوران بعد از انقلاب ۵۷ به شکل نوینی درآمد این بار روشنفکران راست در قامت توابین به کار گرفته شدند اگر در دوران قبل روشنفکران کاذب راست زینت المجالس و مشاطه گران رژیم شدند این بار توابین تنها بازیچه دست صاحبان امر شدند تا نمادی برای سقوط خصایل انسانی باشند و اغلب سرنوشت درد ناکی یافتند. در دوران قبل افرادی مثل احسان نراقی در قالب موسسه تحقیقات اجتماعی به رژیم سرویس های ویژه می دادند در دوران بعد افرادی از این دست به صورت گمنام در موسسات انتشاراتی حکومتی پادویی می کنند.
در یک جامعه برخوردار از آزادی بیان وجود روشنفکران راست نه تنها مضر نیست که لازم اند و خود مایه جدل فکری و ارتقاء اندیشه و تعامل افکار است.