جستارهایی پیرامون انسان و جامعه – قسمت سوم
محمود طوقی
۲۲
هنر زندگی
می گویند سامان دادن زندگی به گونه ای که انسان احساس سعادت کند یک هنر است؛ هنر زندگی.
پرسشی که در وهله نخست به ذهن متبادر می شود این است که سعادت چیست و چگونه حاصل می شود. گفته می شود سعادت یک امری ذهنی ست.
آدمی در دو جهان سیر می کند جهان بیرونی و جهان درونی. در جهان بیرونی آدمی تلاش می کند موقعیت خودش را بعنوان جزئی از یک نظام اقتصادی اجتماعی با تحصیل، کار و آموختن حرفه های گوناگون توضیح دهد. اما در جهان درونی انسان تلاش می کند موقعیت خودش را در رابطه با هستی تببین کند.
هنر انسان از درون این تبین دوگانه خودرا نشان می دهد.
۲۳
مهاجرت و پناهندگی از نوع ایرانی
از نیمه دوم دهه شصت ببعد در حالی که عده ای در تنگناهای سخت معیشتی و تنگناهای حقوق اجتماعی زندگی می کردند کسانی بودند که در فکر مهاجرت بودند برخی با تقلب به دنبال پناهندگی سیاسی و برخی هم با وجود تمکن مالی عالی به دنبال پناهندگی اجتماعی بودند در حالی که عده ای زیاد محروم از تحصیل و کار به فکر مهاجرت نبودند چرا که مهاجرت را طبق آموزه های قدیم نوعی شانه خالی کردن از مسئولیت اجتماعی تلقی می کردند.
با گذشت سال ها از آن روزگار مردرندها و زرنگ از حاصل صبر و مقاومت دیگران در روزگار نامراد توانستند با لطائف الحیل از این اوضاع برای خود نمدی بسازند. در داخل فربه شدند و در خارج مجوزی برای زیستن گرفتند.
دنیا دنیای غریبی ست همه جای دنیا پناهندگی برای افرادی است که در خاک خود با محرومیت های گونا گون اجتماعی و تهدیدهای جانی روبرو هستند. اما در ایران برعکس است بیشتر افراد مرفه و متمکن از مزیت پناهندگی استفاده کرده و می کنند.
۲۴
وظایف تاریخی
وقتی عناصر آگاه جامعه نتوانند یک برنامه جایگزین در خطوط کلی برای رشد و توسعه کشور مهیا کنند. تاریخ معطل آن ها نمی شود و آن وظایف را به عهده عناصر دیگری می گذارد که آن را به صورتی ناقص و پر درد و رنج تر و طولانی تر به انجام رسانند. برآمدن بناپارت ها را در تاریخ باید از این زاویه دید.
۲۵
کنفدراسیون
کنفدراسیون دانشجویان قبل از انقلاب نقش بسیار مثبتی در افشای رژیم شاه در سطح بین المللی داشت اما آن عده از اعضای آن که به قصد مبارزه در داخل به ایران آمدند علی رغم نیات خیر به راه های بن بست رفتند و ناکام شدند. متاسفانه این سنت حتی پس از انقلاب هم ادامه یافت و پایانی تراژیک داشت.
عده ای بر این باورند که آخرین نمود کنفدراسیونی ها مبارزه نظامی در جنگل های آمل بود که حاصلش شکست و ناکامی بود نشانگر این امر بود که کنفدراسیونی ها نه در زمان رژیم قبل ونه در رژیم بعد به شناخت درستی از مردم کشور خود دست نیافتند.
این روزها عده ای به عمد حرکت آمل و سیاهکل را در یک راستا قرار می دهند و نقد می کنند. سیاهکل در بعد نظامیش بعنوان یک حرکت شکست خورد اما مایه شروع جنبش فدایی شد یکی گرفتن این دو واقعه تحت یک عنوان جفا به سیاهکل است.
گفته می شود مازندران به ویژه آمل و نور پس از انقلاب بیش از دیگر شهرهای شمال مذهبی بود و جمیع شرایط بگونه ای بود که هرگونه عملیات نظامی در آن منطقه محکوم به شکست بود و نوعی خودکشی به حساب می آمد.
تمامی این ها هست و نیست. اما باید تمامی آرزو های ناکام و تحقق نایافته و آه مظلوم ستمدیده و روح جهان بی روح را در بستری دیگر دید.
۲۶
شرمی انقلابی
مارکس در نامه ای به روگه از شرم بعنوان یک انقلاب حرف می زند نگاه کنیم؛
حقیقتاً چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن که بهترین و بزرگترین و برنده و موفق می شود، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد در حقیقت شرافتش را بیشتر باخته است. رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت ها افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می ماند. امروز انسان راستین شرمگین از موفقیت هایش است نه مفتخر به آن ها. و این شرم خود یک انقلاب است.
۲۷
دو نسل
دهه چهل در واکنش به روحیه یاس وشکست بعد از کودتای سال سی و دو بر اذهان جوانان پرشور و مبارز مفهوم فدا به عنوان خصیصه درجه اول انقلابی بودن شکل گرفت و در دهه بعد به پایان خود رسید. مفهوم فدا منحصر به چریک های فدایی نبود و بر اذهان همه مبارزان سلطه داشت و آن گروه هایی هم که موافق کار نظامی نبودند نیز مسحور آن بودند.
بسیار بودند سیاسی کاران و شاعران و نویسندگان و هنرمندان نسل قبل که فرزندان آن ها در جرگه گروه های مسلح در می آمدند و خود نیز آن را مایه اصلی امید به آینده می دانستند و احساس جوانی می کردند.
پاک بازی و بی اعتنایی به همه مسائل دنیوی و بذل جان و مال و گذشتن از زندگی عادی و بریدن از همه تعلقات مادی و خانوادگی و حرام کردن تفریحات و آسایش های معمول زندگی بر خود و سخت گرفتن بر خورد و خوراک و تحمل سختی و مشقت اجباری برای آمادگی روحی و جسمی مقابل شکنجه جنبه هایی معمول از روحیه فدا بود.
عده ای امروز بر این باورند که نسل باقی مانده از آن دوران دارد به پایان زندگی خود می رسد و نسل نوینی به میدان آمده است. نسلی که می خواهد زندگی کند و از همه چیز لذت ببرد و در کانون سپهر فکری اش نه جمع که فرد با همه خواسته ها و تمنیات خاص اش قرار گرفته است آیا براستی این گونه است؟ باید منتظر ماند و دید که نسل جوانی که در راهست چه راهی را برای رستگاری خود و دیگران در پیش می گیرد.
۲۸
شوپنهاور بر این باور بود که همه کنش های انسانی از پی دو انگیزه می آیند:
مسرت: برای خود و دیگری
اندوه برای خود و دیگری
و در کل برای کنش های انسانی چهار انگیزه وجود دارد
١- مسرت برای خویشتن است که به آن اگوئیسم یا خود مداری می گویند
٢- خواست اندوه برای دیگران که به آن شرارت می گویند
٣- خواست مسرت برای دیگران که به آن شفقت می گویند
۴- خواست اندوه برای خود که به آن ریاضت می گویند
مسرت و اندوه برای خود اخلاقاً بلاشرط هستند. بدین معنا که عمل به آن یا عدم عمل تاثیری روی اخلاقی بودن کنش انسانی ندارد. اما خواست اندوه برای دیگران که شرارت باشد و مسرت برای دیگران که شفقت باشد با مقوله اخلاق و کنش اخلاقی ما گره خورده اند. و بعد از رذایلی مثل حسادت، تهمت، نفرت و سنگدلی سخن می گوید که مبتنی بر شرارت اند. و شرارت را خواستی شیطانی می داند که از خودخواهی افراطی آدمی نشئت می گیرد.
پرسش این جاست که چرا باید آدمی خواهان رنج و اندوه همنوعانش باشد؟
شوپنهاور معتقد بود شرارت از ناتوانی و ناشایستگی درونی آدم ها سرچشمه می گیرد. آدم هایی که مدعی اند دیگران مانع کامیابی اویند.
اما چرا شوپنهاور از شرارت طبقاتی حرفی به میان نمی آورد. شرارتی که شرارت فردی را پوشش می دهد و بالا می کشد و رذایل اخلاقی و فردی را به شرارتی جمعی و فراگیر تبدیل می کند. شرارتی که از بدنهادی آدم ها ریشه نمی گیرد که از ساخت اقتصاد و جامعه طبقاتی و برای حفظ منافع طبقات حاکم برمی خیزد.
۲۹
داستان پرسنل پاسگاه سیاهکل
این روزها با فرارسیدن پنجاه سالگی حماسه سیاهکل راست نوستالژیک پیراهن پنج پرسنل کشته شده پاسگاه سیاهکل را بر سر نیزه کرده اند که این پرسنل زحمتکش برای نان فرزندانشان به شغل شریف ژاندارمی مشغول بودند و مظلوم کشته شدند. اینان همگی از طبقات فرودست جامعه بودند.
نخست باید داستان را فهم کرد و بعد به داوری نشست. حمله به پاسگاه سیاهکل در برنامه آن روز گروه جنگل نبود. ایرج نیری از نزدیکان گروه دستگیر شده بود و گروه مطلع نبود. لنگرودی برای یافتن ایرج به سیاهکل رفت که توسط پرسنل زحمتکش پاسگاه که داشتند نان فرزندان خود را با دستگیری فرزندان همین مرز و بوم بدست می آوردند دستگیر شد. گروه مجبور شد برای نجات نیری و لنگرودی به پاسگاه حمله کند و با پرسنل پاسگاه درگیر شد. متاسفانه نیری و لنگرودی را زودتر به ساواک ساری فرستاده بودند.
نتیجه کاری این پرسنل زحمت کش چه بود؟ دستگیری بهترین فرزندان این مرز و بوم و تحویل آن ها به ساواک و شکنجه و مرگ آن ها. پس می بینیم که این پرسنل زحمتکش نان خود و فرزندانشان را در خون دیگران برشته و روغنی می کردند. و کارشان خیلی هم شریف نبوده است.
نمونه دیگر: در ۱۶ بهمن سال ۱۳۵۴ ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بامداد در خیابان استخر سر پاسبان یونسی گشت موتور سوار به مصطفی شعاعیان مشکوک می شود، ایست می دهد و مصطفی می گریزد و پاسبان یونسی به او تیراندازی می کند و مصطفی شعاعیان کشته می شود.
پاسبان یونسی به شعاعیان مشکوک می شود. آیا نمی توانست سرش را لحظه ای بر گرداند تا شعاعیان از منطقه دور شود. بله می توانست اگر موجود فرومایه ای نبود که بود.
پرسنل پاسگاه سیاهکل هم می توانستند با کمی اغماض اجازه دهند لنگرودی به جنگل باز گردد. اما آن ها راه خوش خدمتی برای سیستم سرکوب را برگزیدند.
در کشور های پیرامونی از این دست موجودات بدبخت و خوش خدمت برای بالایی ها بسیارند سازوکار سرکوب توسط همین بدبخت ها پر و پیمانه می شود.
نگاه به این آدم ها نباید به میزان حقوق و محل زندگی شان یا زادگاه طبقاتی شان باشد باید جای این آدم ها را در سیستم سرکوب دید و بعد برای این ها دل سوزاند.
پهلوی دوم و نخست وزیرش هویدا نه کسی را شکنجه کردند و نه به قلب کسی شلیک کردند. این کار از همان روز آغاز به عهده نسق چیان بوده است. نوکران سرمایه با حاکمان سرمایه فرقی ندارند.
آنانی که برای کشته شده گان پاسگاه سیاهکل دل می سوزانند به اعدامی های اسفند ۴۹ چرا نگاه نمی کنند. شاه در شب عید ۱۳۴۹با اعدام تمامی گروه جنگل بقول مصطفی مدنی مردم ایران را نقره داغ کرد.
۳۰
از کرامات این دست شفابخش
بیماران قدیمی من به ویژه حاشیه نشین ها برای ویزیت در منزل سراغ من می آیند. بیمارانی که براستی بیمارند و واقعاً بدحال هستند و قبلًا همکاران خرج کلان روی دست آن ها گذاشته اند و نتیجه ای هم نداشته است.
در اکثر موارد آن ها باید بستری شوند و با توجه به بیماری های زمینه ای بستری کردن آن ها با وضعیت مالی بد و نداشتن بیمه به صلاح کل خانواده نیست، برای همین طبق روال همیشگی به خانواده می گویم مسکن وغذا و سرم به میزان مناسب بدهید و بستری هم نکنید. آن ها هم که برای بستری نکردن دنبال مجوزی می گردند تا وجدان شان آسوده شود. اصرار می کنند تا دست مرا ببوسند. دستی را که می پندارند شفا بخش است. در این مواقع از ته دل آرزو می کنم که بیمار زودتر راحت شود.
در این چند روز سه بیمار را به همین شکل ویزیت کرده ام و جالب این که به سرعت شفای این دست افزوده شده است به نحوی که صبح بیمار را ویزیت می کنم بعد ازظهر خبر می آورند که بیمار فوت کرده است.