مصطفی شعاعیان (فصل ششم؛ قسمت پنجم)، نامه ها


 

 

 

مصطفی شعاعیان
فصل ششم؛ قسمت پنجم
نامه‌ها

محمود طوقی

 

نامه هشتم
تاریخ نامه نیمه اول بهمن ۱۳۵۴ است به امضاى سرتق. شعاعیان نامه‏ هایش را با امضاى سرخ، طاهر، سرباز، رفیق و سرتق نوشته است.
و درست چند روزى بعد از نوشتن این نامه به شهادت مى ‏رسد (شانزدهم بهمن ۱۳۵۴) این نامه که در واقع وصیت‏نامه سیاسى او هم هست با هشدارى شروع مى‏ شود:
۱- سازمان چریک‏ ها باید درک کند که سازمان پیشگام جنبش انقلابى اکنون ایران است.
۲- درک کند که نظریاتش در جامعه مادیت مى ‏یابد.
۳- درک کند که سکوت فعلى پیرامون نظریاتش به‏ معناى مارکسیستى بودن این نظریات نیست.
۴- درک کند که ذخایر اعتبارى هر سازمانى پایان ‏پذیر است.
۵- درک کند که خرج کردن اعتبارات گذشته سراشیب انحطاط است.
۶- درک کند که کیفیت تئورى چریک ‏ها رو به فرود است.

دو نکته درست
شعاعیان روى دو نکته درست انگشت مى‏ گذارد:
۱- پیشگامى در انقلاب ضرورتا به معناى آن نیست که رهایى نهایى خلق را همین سازمان رهبرى مى‏ کند.
۲- گشایش هر سنگرى پیروزى انقلاب و سیر قهقرایى در هر سازمان انقلابى به‎معناى شکست جبهه انقلاب است.

تحولات غم ‏انگیز
شعاعیان از «تحولاتى غم ‏انگیز در سازمان فدائى» خبر مى ‏دهد. راستى این تحولات چه بود. گروه پیشتاز جزنى در سال ۱۳۴۶ دستگیر شد. پس اعلام موجودیت پیشاهنگ مسلح به تعویق افتاد. جزنى و عده ‏اى دیگر دستگیر شدند و عده ‏اى دیگر (فراهانى و آشتیانى) به فلسطین رفتند و عده ‏اى دیگر (حمید اشرف و حسن ‏پور) در ایران ماندند تا گروه را احیا کنند.
در سال ۱۳۴۹ بین گروه جزنى ـ احمدزاده مباحثات وحدت صورت گرفت. درآستانه سال ۱۳۵۰ چریک‏هاى فدائى خلق به ‏وجود آمد. اما با خط غالب مسعود نه بیژن.
با شهادت مسعود و پویان دیگر رهبران این تفکر، رفته رفته هواداران بیژن کسانى‏ که از زندان با خط بیژن آشنا شده بودند و یا کسانى‏ که در درون و بیرون سازمان از سال ۱۳۵۴ نوشته ‏هاى بیژن به ‏دست‏شان رسیده بود، وزنه سنگینى را در سازمان تشکیل دادند. اما هنوز براى تغییر خط در سازمان کافى نبود. ضربات مرگبار ساواک که تمامى توان اطلاعاتى ـ امنیتى خود را بر نابودى سازمان گذاشته بود به کمک این سنگینى نفراتى آمد تا با طرح بن ‏بست ایدئولوژیک، خط بیژن در سازمان حاکم شود.
از پایان سال ۱۳۵۴ خط بیژن در مقابل خط مسعود دست بالاترى پیدا کرد و رفته رفته خط بیژن بر سازمان حاکم شد. این تحول در نبرد خلق سال ۱۳۵۵، ارگان تئوریک سازمان اعلام مى ‏شود.

مسعود و بیژن هر دو به ضرورت نبرد مسلحانه پیشتاز باور داشتند اما در مسائل زیر با هم اختلاف داشتند:
۱- مسعود براى اصلاحات ارضى اهمیت زیادى قائل نبود. اما بیژن اصلاحات ارضى را تغییر از فئودالیسم به بورژوازى مى ‏دانست.
۲- مسعود شاه را دست‏ نشانده و عروسک امپریالیسم مى ‏دانست. اما بیژن براى شاه استقلالى نسبى قائل بود.
۳- مسعود حزب توده را از آغاز کاریکاتورى از حزب طبقه کارگر مى ‏دانست اما بیژن حزب را تا سال ۱۳۳۲ حزب طبقه کارگر مى ‏دانست.
۴- مسعود شوروى را کشورى سوسیالیستى نمى ‏دانست. اما بیژن مى ‏دانست.

گذار چریک ‏ها از خط مسعود به بیژن، هم منفى بود و هم مثبت. مثبت بود، چرا که درک بیژن واقع ‏بینى و انطباق بیشترى با آن سال ‏ها داشت. اما بُعد مرگبار تفکر جزنى، حزب توده و شوروى بود.
بیژن تا به آخر نتوانست از حزب توده و شوروى جدا شود. سلول هاى توده ‏اى درخون بیژن بود. همین سلول‏ ها بعدها تبدیل به سرطانى کشنده‏ اى در سازمان چریک ‏ها شد.
شعاعیان با این‏که از پروسه آمدن نوشته‏ هاى بیژن از زندان توسط همسرش و بهروز ارمغانى و رساندن آن به دست رهبرى چریک ‏ها اطلاعى نداشت. اما تحول را به‏ درستى تشخیص مى ‏دهد و از آن با عنوان «تحولى غم ‏انگیز» یاد مى‏ کند.

ترور عباس شهریارى: زمینه بحث با حزب توده
عباس شهریارى از کارگران توده ‏اى بود که در کشورهاى خلیج، بعد از کودتا فعال بود. گفته مى ‏شود در بردن رهبران حزب کمونیست عراق به شوروى هنرنمایى‏ هایى داشته است. همین امر باعث شده بود که «رفقاى بالا» او را به دبیر کل حزب توده رادمنش معرفى کنند.
حزب توده بعد از کودتا تاب نیاورد. تشکیلات بزرگ حزب در زیر ضربات فرماندارى نظامى متلاشى شد. و آخرین گلوله را فرماندارى نظامى با دستگیرى خسرو روزبه بر شقیقه حزب شلیک کرد. پس حزب تبدیل شد به‌مشتى تبعیدى در شوروى و بعد آلمان شرقى.
در سال‏هاى ۴۱-۱۳۳۹ که نخستین فضاى باز بعد از کودتا بود حزب نتوانست خود را بیابد، ویران ‏تر از آن بود که بتواند خود را بازسازى کند. اما از سال ۱۳۴۴ به بعد ناگهان حزب چون اژدهایى خفته بیدار شد. توده ‏اى‏ هاى رها شده از زندان و یا نجات یافته از تیغ تیز فرماندارى نظامى با تشکیلاتى منظم و روزنامه ‏اى وزین روبه ‏رو شدند. تشکیلات تهران و جنوب نوید احیاى مجدد حزب بود.
عامل این احیاء عباسعلى اسلامى یا شهریارى بود که رادمنش مسئول تشکیلات داخل کشور کشف او را چون کشف امریکا توسط کریستف کلمب مى‏ دانست.
دیگر مدعیان رهبرى در حزب چون کیانورى با ناباورى به این کشف نگاه مى‏ کردند اما بیلان فعالیت حوزه‏ هاى حزبى و پخش گسترده روزنامه حزب به ‏نام «شعله جنوب» جاى هیچ شک و شبهه‏ اى باقى نمى‏ گذاشت.
این فعالیت به حدى جدى بود که حتى ضیا ظریفى را هم فریفت.
بیژن جزنى و عباس سورکى از رهبران سازمان پیشتاز در سر قرار گرفتن سلاح از یک توده‏ اى ساواکى شده به ‏نام «ناصر آقایان» دستگیر شدند. حسن ضیا ظریفى نفر دوم تشکیلات جان به سلامت برد و تصمیم گرفت با مصادره بانک صادرات کشتارگاه، سازمان مسلح پیشتاز را به جامعه معرفى نماید. براى این معرفى نیاز پیدا کرد به کمک تبلیغاتى حزب توده که در آن روزگار «رادیوى پیک» بود. ظریفى از طریق یکى از اعضاى حزب با مسئول داخل کشور حزب تماس گرفت. «مهندسى» که همان عباسعلى شهریارى باشد به سر قرار ظریفى آمد و تعهد کرد که چنانچه چریک‏ ها عملیات بکنند اعلامیه آن‏ها را از رادیو پیک خواهند خواند. ظریفى یکى دو روز بعد در سرقرار بعدى دستگیر شد.
در زندان بود که ظریفى فهمید عباسعلى شهریار ساواکى است و کل تشکیلات حزب توده در تهران و جنوب ساخته و پرداخته ساواک است. ظریفى این خبر را به رفقاى بیرون داد. رادمنش و به تبع آن رهبرى در تبعید حزب، البته نه جناح مخالف او که کیانورى باشد، سرمست از فعالیت ‏هاى حزب در داخل ایران بود. و چپ و راست با ستون فقراتى کشیده جلو روس‏ ها و دیگر احزاب برادر قمپز در مى ‏کرد که حزب با رهبرى او برخاسته است به‏ زودى قدرت را در ایران به ‏دست مى‏ گیرد.
شهریارى براى ملاقات رهبرى حزب به آلمان شرقى رفت. و تلاش کرد رهبرى حزب را متقاعد کند که موقعیت انقلابى در ایران ایجاد شده است و رهبرى باید به‌داخل کشور بیاید. رهبرى حزب کسانى را به ایران فرستاد تا اوضاع را بررسى کند. تا در صورت مساعد بودند شرایط رهبرى به داخل کشور برود.
نخستین گروه دو نفر از افسران حزب بودند، که به شکل مرموزى دستگیر و سربه نیست شدند و دیگر از زنده و مرده آن‏ها خبرى نشد. گروه دوم حکمت ‏جو و خاورى و چند نفرى دیگر بودند. که آن‏ها نیز طى یک برنامه ساختگى دستگیر و از مدار خارج شدند.
پس رادمنش خود به عراق آمد. و شهریارى او را با کشتى به نزدیکى‏ هاى خرمشهر آورد. دستگیرى او براى ساواک ممکن بود اما ساواک تصمیم داشت تمامى رهبرى حزب را به‌چنگ آورد. پس آمدن رادمنش و بازگشت او را به‏ عنوان تله خرج شهریارى مى‏ کردند.
مدتى بعد پیک شهریارى هنگام ورود غیرقانونى در مرز شوروى دستگیر شد. شنود روس‏ ها صداى یک سرهنگ ساواک را شنیده بود که خبر ورود یک جاسوس را به‌داخل شوروى گزارش مى‏ کرد.
پیک دستگیر شد و خود را توده ‏اى و رابط تشکیلات ایران با رهبرى حزب توده در خارج اعلام کرد. اما روس‏ ها باور نکردند، در بازجویى‏ هاى‏ شان «چنان‏که افتد و دانى» او را به حرف آوردند. و او اعتراف کرد، عباسعلى شهریارى و کل تشکیلات جنوب و تهران ساخته و پرداخته ساواک است.
روس‏ ها رهبرى حزب را خبر کردند. رادمنش از دبیرکلى حزب برکنار شد. و تا آخر عمر هم نپذیرفت که شهریارى عامل ساواک بوده است. و تمامى داستان را توطئه جناح کیانورى براى عزل خود مى‏ دانست و به ‏راستى حماقت هم نعمتى است.
ساواک داستان را لو رفته دید طى نمایشى دست به دستگیرى گسترده توده ‏اى‏ ها زد عباسعلى شهریارى را به ‏عنوان «مرد هزار چهره» به مردم معرفى کرد.
چریک‏ ها طى عملیاتى در سال ۱۳۵۴ به ‏نام «خسرو روزبه» به زندگى سراسر ننگ عباسعلى اسلامى پایان دادند.
به‏ دنبال این ترور، رهبرى حزب توده تلاش کرد با چریک‏ ها ارتباطى برقرار کند. و چریک ‏ها نیز مواضع خود را نسبت به حزب طى بیانیه ‏اى اعلام کردند. این مواضع منشأ نامه هشتم شعاعیان است.

ملاک حزب طبقه کارگر بودن چیست

نخست ببینم ارزیابى چریک ‏ها از حزب توده چه بود و بعد بررسى کنیم ملاک‏ هایى را که یک حزب را حزب طبقه کارگر مى ‏کند:

«تا قبل از کودتاى ۲۸مرداد حزب توده حزب طبقه کارگر بود،… که همواره عده ‏اى از روشنفکران خرده ‏بورژوازى رهبرى آن را به تصرف خود درآورده بودند و خط مشى آن را به انحرافات اپورتونیستى و دنباله ‏روى و غیره کشانده بودند…
این موقعیت را کمابیش احزاب کمونیستى دیگر جهان نیز داشته ‏اند مانند حزب کمونیست چین در زمان چن دوسیو و وان مین… در آن زمان اوضاع داخلى بین ‏المللى ایران فرصت آن را نداد که این حزب (توده) در جریان مبارزات انقلابى خلق و رشد سیاسى توده ‏ها مورد تصفیه قرار گیرد و حرکت امواج پرولترى، ایدئولوژى و خط مشى ‏هاى خرده ‏بورژوازى را نابود کرده وعده ای اصلاح ‏ناپذیر از روشنفکران خرده ‏بورژوا را از حزب بیرون بریزد.»

شعاعیان به ‏درستى نظرات چریک ‏ها را این‏ گونه جمع ‏بندى مى ‏کند:
۱- رهبرى حزب همواره در دست خرده ‏بورژوازى بود.
۲-خط مشى حزب همواره اپورتونیستى بود.
۳- اوضاع داخلى و بین ‏المللى اجازه نداد حزب خود را پاکسازى ‏کند.
۴- ولى حزب، حزب طبقه کارگر بود.

سؤالى که شعاعیان مطرح مى‏ کند و آن‏ هم به ‏درستى این بود که ملاک شناسایى یک حزب چیست؟
و پاسخ مى‏ دهد، مهم‏ترین محک شناخت یک حزب، ایدئولوژى حاکم بر آن حزب است. ایدئولوژى حزب طبقه کارگر ناگفته پیداست که مارکسیسم است. و باز مى ‏پرسد که آیا صرف ادعاى یک حزب مبنى بر مارکسیست بودن کافى است. و پاسخ او نه است. راه اثبات آن خط مشى حزب است که دنبال مى‏ کند. و دوباره مى‏ پرسد میدان عمل این خط مشى کجاست! و پاسخ مى ‏دهد پهنه مبارزه طبقاتى است. پس باید دید حزب در فراگرد مبارزات طبقاتى عملاً چه سنگرى گرفته است. پس باید به پراتیک اجتماعى حزب مراجعه کرد. براى پى بردن به ماهیت یک حزب لازم است که از لحاظ عینى عملکرد حزب را بررسى کنیم. تا دریابیم حزب داراى چه خط مشى بوده است و از خط مشى حزب پى ببریم که حزب داراى چه مرامى بوده است که بر بنیاد آن چنین خط مشى را در پیش گرفته است. شعاعیان سؤال مهمى را روى میز چریک ‏ها مى‏ گذارد و از آن‏ها مى‏ پرسد: «شما مى‏ گویید خط مشى حزب توده اپورتونیستى است. رهبرى آن نیز همواره در دست عده ‏اى خرده‏ بورژوا بوده است دیگر کارگرى بودن آن چه معنایى دارد.
و باز مى‏ پرسد اگر نظر قبلى چریک ‏ها که مى‏ گوید:
«حزب توده در حیات خود حتى لحظه‏ اى هم نتوانسته بود نمونه‏ اى از یک حزب کمونیست باشد».
داورى حقیقى چریک‏ ها بوده است چه اتفاقى افتاده است که امروز حزب توده تا ۲۸ مرداد حزب طبقه کارگر شده است.
اگر این نظر عوض شده است آیا نبایستى آشکارا از خود انتقاد کرد و این تغییر را به توده گفت.

گفتنى است که بیژن رابطه ارگانیک با  طبقه کارگر و حضور کارگران  در حزب را دلیل حزبیت حزب توده مى‏ گرفت. که این‏طور نیست. اگر این دو شرط لازم باشند. شرط کافى نیستند. احزاب بورژوایى کارگر انگلیس و دیگر کشورهاى اروپایى هم رابطه ارگانیک با طبقه کارگر دارند. و هم تعدادى بى‏ شمار، بى‏ شمارتر از حزب توده، کارگر؛ در خود جا داده بودند و هنوز هم دارند اما حزب طبقه کارگر نیستند.
در واقع مشى کارگرى به ‏عنوان شرط لازم و رابطه ارگانیک شرط کافى این رابطه خواهد بود. و کلام آخر این‏که براى این‏ کار اثبات یا نفى شود که یک حزب (حزب توده) حزب طبقه کارگر هست یا نه، یک راه و مطلقاً یک راه بنیادى مارکسیستى وجود دارد، بررسى عملیات مشخص آن حزب در پروسه مبارزه طبقاتى که چیزى جز بازتاب خط مشى و ایدئولوژى حزب نیست.

یک بحث تاریخى یا ریشه یک انحراف
چریک ‏ها در پاسخ به پیام کمیته مرکزى حزب توده با مقایسه حزب توده با حزب کمونیست چین چنین مى‏ نویسند:
«اوضاع داخلى و بین ‏المللى ایران فرصت آن را ندارد که این حزب (توده) درجریان مبارزات انقلابى خلق و رشد سیاسى توده‏ ها مورد تصفیه قرار گیرد».
به دیگر سخن، حزب توده، حزبى بود کارگرى که عده‏ اى اپورتونیست وارد آن شده بودند، مثل حزب کمونیست چین در زمان چن دوسیو و وان مین، اوضاع بین‏ المللى و داخلى فرصت دارد و حزب خودش را از این عناصر تصفیه کند.
همین تفکر در سال ۵۹-۱۳۵۸ در سازمان چریک ‏ها مطرح شد. در آن روزگار دو جریان هوادار حزب توده در چریک ‏ها به ‏وجود آمده بود:
۱- عده ‏اى در زندان گرایشات توده ‏اى پیدا کرده بودند و بالکل توده ‏اى بودند. و حزب توده را حزب طبقه کارگر مى ‏دانستند بدون کلمه ‏اى کم یا زیاد.
اینان دنبالچه‏ هاى همان انشعاب سال ۱۳۵۵ تورج حیدرى بیگوند بودند.
۲- عده‏ اى دیگر که تحت تأثیر القائات دسته اول بودند، حزب توده را حزب طبقه کارگر مى ‏دانستند که عناصر اپورتونیست در آن لانه کرده ‏اند. و معتقد بودند باید به ‏درون حزب توده رفت و این آت و آشغال‏ها را بیرون ریخت. و بر این عقیده بود که اگر به گذشته برمى‏ گشتند به ‏جاى آن‏که چریک فدائى بشوند توده‏ اى مى ‏شدند و تلاش مى‏ کردند حزب را از اپورتونیست‏ ها پاکسازى کنند. (وه از سادگى و جهالت آدمى).

شعاعیان اما به ‏درستى درک غلط از اپورتونیسم را در تفکر چریک ‏ها مى‏ بیند و توضیح مى‏ دهد که:
«قرینه ‏سازى شیوه استدلال مارکسیستى نیست. مارکسیسم از خود واقعیت آغاز به‌معرفت و استدلال مى‏ کند». اگر حزب کمونیست چین توانست با استفاده از شرایط بین ‏المللى و داخلى خود را تصفیه کند به ‏خاطر آن بود که به گوهر کارگرى بود. منتهى اپورتونیسم به ‏عنوان یک بیمارى گریبان او را گرفته بود. اما در حزب توده، اپورتونیسم گوهر و نهاد حزب است؛

«مسئله حزب توده مسئله بیرون ریختن عده‏ اى اپورتونیست اصلاح ‏ناپذیر نبود دراین شکى نیست که حزب توده هم از عناصر خلق، عناصرى که صمیمانه به‌توده دل مى‏ سوزانند تشکیل شده بود.
اما حزب، حزب اپورتونیست‏ ها و صد رنگان بود. یارگیرى حزب از عناصر خلق عملى اپورتونیستى و مزورانه بود.»

روند بعدى حوادث نشان داد که تفکر درست کدام است .

تفکر توده‏ اى، مرده ریگ حزب توده
شعاعیان در ادامه بحث لازم مى‏ بیند به یک نکته اشاره کند؛ «یکى گرفتن تشکیلات حزب توده با تفکرات توده ‏اى» و از آن به ‏عنوان «خطایى سخت بنیادى» یاد مى ‏کند.
در سال‏هاى ۱۳۵۰ به بعد در بین چریک ‏ها این تصور پیش آمده بود که زوال حزب توده به معناى زوال اپورتونیسم در جنبش کارگرى‏ ست. اما شعاعیان هشدار مى ‏دهد که:

«طرز تفکرى که حزب توده به‏ جاى گذاشته به مثابه یک جریان فکرى صد پله و هزار پله مهلک‏ تر و صد بار و هزار بار جان سخت‏ تر از قدرت سازمانى حزب توده است.»

مرده ریگ حزب توده براى جنبش چپ «تفکر توده‏ اى» بود. تفکرى که در سیاست، اخلاق و تشکیلات مى‏ توانست هر زمان به هر شکلى در بیاید، اما به گوهر یکى بود. شعاعیان وقتى هشدار مى‏ دهد، «توده‏ ایسم بى ‏اسلحه عندالعزوم مى‏ تواند به توده ‏ایسم مسلح نیز بدل شود». تفکر توده ‏اى را در نظر دارد. تفکرى که مى‏ تواند در یک تشکیلات چریکى نیز حلول کند و همین سلاح ما را بفریبد که اپورتونیسم مسلح امکان ندارد.
تفکر توده ‏اى در جنش چپ خسارات بسیارى به بار آورد با دگماتیسم در اصول، استالینیسم در تشکیلات و بى ‏اخلاقى در سیاست. این مرده ریگ به چپ ایران فرصت نداد که دست به نواندیشى و بازسازى خود بزند. شعاعیان از معدود کسانى بود که در آن روزگار متوجه جبهه اصلى نبرد شد و به چریک‏ ها گفت:

«سخن کوتاه، دیرى است مبارزه با حزب توده از مبارزه با سازمان آن جدا شده است. دیرى است مبارزه با حزب توده به مبارزه با طرز تفکر توده ‏ایستى، به‌ مبارزه توده‏ ایسم و به ‏ویژه مبارزه با شورویسم بدل شده است. و پس هر گونه طفره از چنین پیکارى و در عوض خود را سرگرم آتش ‏گشایى و نبرد با سازمان حزب توده و بلغورات ته مانده مهاجر آن که دیگر بندبند لاشه فاسدش در حال پاشیدگى نهایى است، از یک سو گواه زندگى در همان فضاى توده ‏ایستى است و از سوى دیگر، تیر در تاریکى افکندن و شمشیر به سایه زدن است .»

انشعاب و مواضع گرفته شده توسط ملکى، به تمامى حق با او بود.
از مواضع حزب توده مى‏ گذریم که گفتند ملکى در سفرش به انگلستان درسال ۱۳۲۵ خریدارى مى‏ شود و مواضع او ضد شوروى، ضد سوسیالیسم و ضد انقلابى است. و تا آخر حیات حزب ملکى به ‏عنوان عنصرى مطرود و منفور شناخته شد و خواهد شد.

اما ببینیم که چریک‏ ها در جوابیه ‏شان به کمیته مرکزى حزب توده از ملکى چگونه یاد مى‏ کنند.
«ظهور یک اپوزیسیون روشنفکرى راست در داخل حزب (دار و دسته رویزیونیستى خلیل ملکى و شرکا) و انشعاب آن نیز به رهبران خرده ‏بورژوازى حزب توده کمک کرد، تا توده ‏هاى حزبى را علیه آن متشکل کنند و ماهرانه و نیرنگ ‏بازانه ماهیت خود را زیر لفافه مبارزه با این جناح اپورتونیست از توده ‏هاى حزبى بپوشانند.»

در این پاراگراف ۴ اتهام براى انشعاب تراشیده مى ‏شود:
۱- روشنفکر
۲- راست
۳-رویزیونیست
۴- اپورتونیست
آیا این اتهامات درست است. هرگز. اما ببینیم ریشه این موضع‏گیرى‏ ها کجاست. نخستین برخورد مکتوب از آن بیژن جزنى است. «در سال ۱۳۲۶اختلافات داخلى حزب توده بالا گرفت. ملکى و خامه ‏اى روى عقاید خود پافشارى مى‏ کردند پس از شکست فرقه اعتراض‏ ها بلندتر شد.»
در رأس انشعاب، ملکى و خامه ‏اى قرار داشتند…. پس از جدایى به ‏تدریج ملکى از مارکسیسم روى گرداند
به دشمن شوروى و حزب توده تبدیل شد. و مارکسیسم را تخطئه کرد… ماهیت انشعاب گرایش به راست بود.»
جزنى با همه بزرگى‏ هایش متأسفانه در زمینه ‏هایى نتوانست از حزب توده جدا شود. اندیشه توده ‏ایسم بخش ‏هایى از ذهن او را فاسد کرده بود. به همین خاطر او نتوانست درک درست ملکى از رابطه غلط شوروى با حزب توده و بالعکس و درک اصولى ملکى از منافع ملکى و حضور یک چپ مستقل را در جامعه ببیند.

اما شعاعیان ملکى را چون جزنى نمى ‏دید.
«انشعابیون در برابر خط مشى دنباله‏ روانه حزب، خط مشى استقلال داخل حزب را نشاندند. در برابر تکیه به عامل خارجى، تکیه به عامل داخلى یعنى خلق را قرار دادند. در برابر بى ‏پروایى حزب توده نسبت به منافع ملى توجه به منافع ملى را گذاشتند.»

به جرأت مى‏  توان گفت که در بین نیروهاى چپ شعاعیان منصفانه ‏ترین نقد را نسبت به ملکى داشته است. شعاعیان بعدها دو نقد نسبت به حزب سوسیالیست ملکى مى‏ نویسد که مربوط است به فعالیت‏هاى گروه ملکى در بعد از کودتا، که متأسفانه این دو دفتر در دسترس ما نیست .

عناصر خلقى درون حزب توده
حضور عناصر خلقى در احزاب اپورتونیست همیشه باعث مخدوش شدن مواضع مى‏ شود چرا که حزب با پنهان شدن در پشت این عناصر یک «این همانى» را به نمایش درمى‏ آورد. این‏ها خوبند. پس منم خوبم. این افراد انقلابى‏ اند پس من هم انقلابى‏ ام.
روزبه که تیرباران شد دفاعیات او به خارج رفت. در آن دفاعیه بلند و بالا، روزبه از همه چیز گفته بود. دلیل آن‏هم روشن بود. روزبه خود در دادگاه گفت:
«عباسى باید مى ‏مرد و حرف نمى ‏زد. من باید حرف بزنم و بمیرم.»

شعاعیان به این مسئله مى‏ پردازد که تکلیف ما با رهبرى خرده ‏بورژوا و مشى اپورتونیستى حزب توده روشن است. اما آن عناصر خلقى و انقلابى چون روزبه و سیامک و دیگران که در حزب بودند. پس از انشعاب ملکى چه کردند چرا اینان نتوانستند ماهیت خرده ‏بورژوایى و مشى اپورتونیستى آن‏را تشخیص بدهند و با آن برخورد کنند. اگر ملکى پرچم استقلال حزبى را بلند کرد و نتوانست آن‏را برافراشته دارد چرا که کمونیست‏هاى صدیق توده‏ اى پرچم را از دست او نگرفتند. و خود پرچمدار این حرکت نشدند. و آیا اگر انتقادى هم باشد باید به ملکى کرد یا روزبه، که تا به آخر خود را تحت رهبرى مشتى خرده ‏بورژوازى اپورتونیست قرار داد.
مشکل ما همیشه با شهدا بوده است. از آنجا که شهید در فرهنگ ما بار مذهبى و قداست داشته است. در فرهنگ چپ نیز قداست مذهبى ناخودآگاه، به قداست انقلابى افزوده شد و شهید مبرّى شد از انتقاد و کاستى و خطا.
ارانى که در زندان کشته شد احدى جرأت نکرد از ورود او به جرگه کامبخش انتقاد کند و بگوید ارانى در زندان چپ‏روى کرد و مرگ او اگر با ملاحظه ‏اى بیشتر در زندان حرکت مى‏ کرد اجتناب ‏پذیر بود.
وقتى نیما کتاب پسیکولوژى ارانى به دستش رسید نامه ‏اى به او نوشت. و به ارانى گفت: از بزرگى تو همین بس که در ایران کسى نیست این کتاب ترا بفهمد. تو مى‏ توانى سازنده یک نسل باشى .
اما ارانى چه کرد. جلسات هفتگى خانه خود را که مراجعه ‏کننده بسیارى داشت تعطیل کرد. مجله دنیا را که بلندگوى چپ بود بست و خود را محدود کرد به جلسات بسته حزبى و نوشتن چند جزوه داخلى و تعلیمى با تیراژى محدود و در آخر زندان. و در زندان هم با اعتصاب غذاهاى بى ‏مورد خود پلیس رضاخانى را به آن نتیجه رساند که وجود او مضر و خطرناک است. و او را در سلولى تیفوسى حبس کردند تا از بى ‏غذایى و بى ‏دارویى کشته شود. آن هم دو سال مانده به سقوط رضاشاه.
روزبه، سیامک، مبشرى چه کردند؟ نقش آن‏ها در حزب چه بود؟ و به ‏طور کلى آیا این عناصرند که به حزب هویت مى ‏دهند یا این حزب است که مُهر خود را بر عناصر مى‏ کوبد. و به دیگر سخن، عناصر خلقى در یک حزب اپورتونیست چه مى ‏توانند بکنند.
از دو حال خارج نیست. یا آن عناصر در آن حزب مى ‏مانند و به افزارى در دست اپورتونیست‏ ها بدل مى‏ شوند همان‏ کارى را که روزبه و سیامک، مبشرى و دیگران کردند و یا آن‏که این عناصر گوهر اپورتونیستى حزب را تاب نمى‏ آورند و در صدد اصلاح آن برمى‏ آیند. که اصلاح اپورتونیسم ممکن نیست، مگر انهدام آن. پس بیرون مى‏ آیند و با شکل دادن به جریانى سالم از بیرون با اپورتونیسم مبارزه مى‏ کنند.

حزبیت حزب در نزد توده‏ اى‏ هاى آن روز و بعد، خود امرى مقدس بود. حزب تابوى توده ‏اى ها شده بود. اسکندرى با آن‏همه جلال و جبروت و بزرگى تا آخر نتوانست از حزب جدا شود. با آن‏که شاید او تنها کسى بود که به تمامى حوادث حزب آگاه بود. خاطراتش خود مؤید این امر است. اما تا پشت در حزب آمد، نتوانست خارج بشود. براى او حزبیت حزب مقدس بود. درست مثل انکار خدا توسط یک متعبد دینى. اگر در وجود همه چیز شک بکند در وجود خدا نمى ‏تواند شک بکند.
توده ‏اى‏ ها در همه چیز شک مى‏ کردند. این شک ریشه در واقعیات عینى داشت اما به حزب که مى ‏رسیدند دیگر نمى ‏توانستند جلو بروند. پس در خود شک مى‏ کردند. به‌عقل قاصر خود که از درک حکمت عالیه قاصر بودند.
به همین خاطر صداى مخالف در حزب مصدر هیچ اصلاحى نشد. و اگر کسى خواست حرفى بزند چاره و تنها راه را انشعاب دید. انشعاب ملکى انشعاب اول و آخر نبود. شعاعیان درست مى‏ گوید: «بین ملکى و روزبه، ملکى قابل احترام‏ تر است تا روزبه». ملکى که به عدم استقلال حزب نه گفت و روزبه‏ اى که خود را تا به آخر در خدمت همین وابستگى قرار داد و حرف نزد. شعاعیان در آخرین بخش نامه‏ اش هشدار مهمى به چریک ‏ها مى‏ دهد:

«سازمان چریک‏هاى فدایى خلق با مزاجى پذیرا، در چنین فضاى مرسوم شورویستى نفس مى‏ کشد. اى کاش چنین نبود و دست کم زین پس چنین نباشد.»

چریک‏ ها و مسائل جهانى

چریک ‏ها در پاسخ ‏شان به «بقایاى رهبران حزب توده» اعلام مى‏ کنند که اختلاف بین چین و شوروى «سرگرمى سازمان‏ هاى سیاسى روشنفکران خارج از کشور است» و آن‏ها نظرات رویزیونیسم جدید، مثل گذار مسالمت‏ آمیز، صلح اجتماعى، سازش اپورتونیستى با امپریالیسم در مسئله جنگ و صلح و غارت مستعمرات، عدم لزوم ادامه مبارزه طبقات در جامعه سوسیالیستى، بند و بست با محافل مرتجع را ضرورت فورى و فوتى جنبش انقلابى ایران نمى ‏دانند و تنها به دو مسئله گذار مسالمت‏ آمیز و نظر به صلح اجتماعى که اهمیت بیشترى دارند پاسخ مى‏ دهند.
شعاعیان اما، این‏ کار را فرار از مبارزه ایدئولوژیک مى ‏داند و مى ‏پرسد اگر «سازش اپورتونیستى با امپریالیسم در مسئله جنگ و صلح و غارت مستعمرات» ارتباط مستقیمى با وظیفه تاریخى ما ندارد پس به چه کسى ارتباط دارد و آیا جنبش کمونیستى ایران جزئى از جنبش جهانى کمونیستى هست یا نه و اگر هست که هست غلتیدن در فضاى ملى و زندگى متصل در فضاى ایدئولوژیک سرمایه ‏دارى ملى چه معنایى دارد. و باز اگر چریک ‏ها بر این باورند که ارائه نظریات قطعى چند صدایى را در جنبش کمونیستى ایران مى‏ پذیرند چرا نسبت به کسانى چون خود او که موضع مشخص در برابر چین و شوروى دارد برخوردى افتراآمیز مى‏ کنند (که اشاره شعاعیان به نقد مؤمنى بر کتاب انقلاب است).

شعاعیان درست مى‏ گوید. اما نداشتن نظریه ‏اى منسجم در مورد مسائل جهانى کمونیستى که آن روزگار به اختلاف چین و شوروى معروف بود برمى‏ گشت به تشکیل گروه پیشتاز جزنى. جزنى بر این باور بود که طرح مسائل جهانى و اختلاف چین و شوروى باعث تشتت و انشعاب در گروه خواهد شد. جزنى و ظریفى طرفدار شوروى و سورکى طرفدار نظریات چین بود.
جزنى مى‏ گفت، مسئله امروز ما برداشتن سدهاى نظرى و عملى از جلو پاى جنبش است. وقتى مسائل جهانى براى ما مبرم شد ما به آن پاسخ خواهیم داد. این پاسخ داده نشد علت آن بود که اطلاعات دقیقى از آنچه شوروى از سال ۱۹۱۷ به بعد افتاده بود نداشتند. این اطلاعات باید توسط حزب کمونیست ایران منتقل مى‏ شد. حزبى که بیشتر رهبران آن با لنین و استالین نزدیک بودند و آنچه در آنجا اتفاق افتاده بود را از نزدیک درک کرده بودند. اما از آنان کسى جان به سلامت نبرد. همگى آن‏ها جز یک نفر درتصفیه ‏هاى استالینیستى کشته شدند. این کشتار نقطه خوبى بود براى بررسى آنچه درشوروى اتفاق افتاده بود. اما سرکوب وحشتناک دوران رضاشاهى رابطه دیروز و امروز جنبش کمونیستى را گسسته بود. ارانى و گروه او که قصد داشتند حزب کمونیست را احیا کنند هیچ اطلاعى نه از شوروى داشتند و نه از استالین.
وقتى تصفیه ‏هاى استالینى که در واقع از بین بردن اپوزیسیون داخل حزب و جامعه بود تنها یک نفر توانست این مسئله را ببیند و آن‏هم یوسف افتخارى بود که از سال ۱۳۰۸ در زندان بود. بعدها همین محکوم کردن اعدام ‏ها از سوى او و این‏که استالین مى ‏خواهد تزار بشود، پرونده تروتسکیستى افتخارى شد و توده ‏اى‏ ها اجازه ندارند که او فعالیت بکنند.
بعد از شهریور ۱۳۲۰ و آمدن حزب توده به میدان سیاست ایران این گونه تبلیغ مى‏ شد که علت شکست جنگل برمى‏ گشت به چپ ‏روى سلطان‏زاده که توسط استالین اعدام شد و علت دستگیرى ۵۳ نفر برمى‏ گشت به خیانت سران حزب کمونیست که آن‏ها نیز به ‏همین علت اعدام شدند.
پس این تبلیغات مخرب و گمراه‏ کننده حزب توده که منطبق بر واقعیات تاریخى نبود چپ ایران را از دو مسئله مهم تاریخى دور کرد و اجازه نداد تا با بررسى این دو واقعه بتواند بفهمد در شوروى چه اتفاقى افتاده است.
بعدها شعاعیان از یکى از همین وقایع، جنبش جنگل شروع کرد و به نقد لنینیسم رسید اما شعاعیان متأسفانه بر اعدام رهبران حزب کمونیست نپرداخت. چرا که حقانیتى براى حزب کمونیست و حزب عدالت قائل نبود.
دو واقعه دیگر مى‏ توانست چشم چپ را باز کند و حداقل شروعى براى پژوهش او باشد:
۱- نقش شوروى در شکست فرقه دمکرات
۲- آلت فعل کردن حزب توده براى سیاست‏ هاى شوروى

شکست فرقه با کمک تبلیغات حزب توده توجیه شد. امریکا بمب اتم داشت شوروى را تهدید اتمى کرد. و شوروى مجبور به عقب ‏نشینى شد. که این‏گونه نبود در بایگانى وزارت امور خارجه امریکا چنین اولتیماتومى موجود نیست. مسئله نفت شمال بود معامله روس‏ ها روى فرقه.
در مورد حزب توده مسئله به گونه ‏اى دیگر توجیه شد: حزب که از ابتدا منکر این واقعیت بود و آن‏را با انترناسیونال پرولترى ناب توجیه مى‏ کرد.
عده ‏اى دیگر اشکال را از طرف ایران یعنى حزب توده مى‏ دیدند و آن‏را به بى‏ پرنسیبى حزب مربوط مى‏ کردند. خلیل ملکى منتقد حزب در ابتدا چنین نظرى داشت.
در مورد تصفیه ‏هاى سال‏هاى ۱۹۳۰ به بعد و کشتارها و نظام پلیس حاکم توجیه به ‏گونه‏ اى دیگر بود.
استقرار سوسیالیسم با مخالفت‏ هایى از سوى بورژواها، کولاک‏ها، و خرده ‏بورژوازى روبه ‏رو مى‏ شد. پس به ناچار پرولتاریا باید با قاطعیت این مقاومت‏ هاى ارتجاعى را درهم مى‏ شکست. و در این بین افراط و تفریط ‏ها اجتناب ‏ناپذیر بود. مهم استقرار سوسیالیسم بود.
استالین با همه خشونت‏ هایش این‏ گونه توجیه مى‏ شد. او معمار سوسیالیسم درشوروى بود. پس خشونت ‏هاى او نسبت به مخالفین حزبى‏ اش در برابر کار بزرگش که ساختمان سوسیالیسم در شوروى بود کم‏رنگ مى ‏شد.
در واقع تحلیل مؤمنى نظریه‏ پرداز چریک‏ها در سال‏هاى ۵۴-۱۳۵۲، برگرفته از نظر بیژن جزنى بود. استقرار سوسیالیسم در زمان استالین همراه با خشونت‏ هاى قابل گذشت و روى کار آمدن رویزیونیسم‏ ها که در رأس آن خروشچف بود از کنگره بیست به بعد یعنى مدتى بعد از مرگ استالین.
چینى ‏ها بعد از کنگره بیست از شوروى فاصله گرفتند. آنان در ابتدا انتقاد از استالین را برنتافتند و رویزونیسم خروشچفى از اینجا شکل گرفت. اما چینى‏ ها داعیه رهبرى جنبش جهانى را داشتند که روس ‏ها تن ندادند.
رفته رفته این اختلاف بالا گرفت. و در آخر به سوسیال ـ امپریالیسم شوروى رسیدند. سوسیالیسم در حرف، امپریالیسم در عمل.
همین مرزبندى به درون حزب توده کشیده شد. ابتدا فروتن و قاسمى و سغایى به‎طرفدارى از چین انشعاب کردند و بعد تشکیلات اروپایى حزب. سازمان انقلابى حزب توده نتیجه این انشعاب بود.
اما جزنى بینابین را گرفت، نه سوسیالیسم حزب توده، نه امپریالیسم سازمان انقلابى، بلکه رویزیونیسم. رویزیونیستى که به باور جزنى و مؤمنى یک انحراف در روبناى سوسیالیستى بود و دیر یا زود با حرکت پرولتاریا به نفع سوسیالیسم حل خواهد شد. و تفکرات خرده ‏بورژوازى از حزب جارو خواهد شد.
از جزنى به بعد جنبش چپ اطلاعات دقیقى از تحولات شوروى نداشت. و از آنجا که مسائل مبرم ‏ترى داشت سعى مى‏ کرد توان و ظرفیت ‏هاى خود را حل معضلات روزانه خود بکند.
حل مسئله شوروى نیازمند اطلاعات و کادرهاى قوى و تئوریک بود و بالاتر از همه نیازمند زمان بود که دست چریک‏ها در همه این عرصه ‏ها خالى بود.
پس حل این مسئله را به زمانى موکول مى‏ کرد که از قدرت و امکانات کافى برخوردار باشند. این‏کار غلط نبود. ضعفى بود که باید براى آن چاره‏ اى اندیشیده مى ‏شد. اما دیکتاتورى فرصت چاره ‏جویى را نمى ‏داد.
شعاعیان از معدود کسانى بود که با فراست و تیزهوشى بسیار دریافت در شوروى چه اتفاقى افتاده است و خواهد افتاد. اما جنبش براى قانع شدن نیازمند کار تئوریک و اسناد و مدارک بسیار بود و از این حیث کمبودها بسیار بود.
بعد از سال ۱۳۵۷ که درها گشوده شد. چریک‏ها رهبران فرهمند سال‏هاى ۵۰-۱۳۴۰ خود را از دست داده بودند آنانى ‏که رهبرى را غصب کرده بودند توده ‏اى‏ هایى بودند دست چندم. حتى توده ‏اى ناب هم نبودند. توده ‏اى‏ هایى نابلد که مى ‏خواستند از منابع پاستوریزه شده حزب توده راز تحولات شوروى را بیابند.
بیهوده نبود که از رویزیونیسم عقب نشستند و به «سوسیالیسم واقعاً موجود» رسیدند. سوسیالیسمى که نه واقعى بود نه موجود. و این اوج بى‏ خبرى اپورتونیسمى بود که حتى مسلح هم نبود دیگر.