گفتگو


 

گفتگو

۱
من حرف عجیبی نمی زدم
به انوش گفتم:
دست خودم نیست
عقلم می گوید: آری
دلم می گوید: نه
با مشتی نابلد این سفر بوی خوشی نمی دهد
به آسمان نگاه کن
سنگ و دشنام می بارد

چیزهای دیگری هم گفتم
اما تمامی هوش و حواس انوش به پیرمردی بود که از شمال زمین آمده بود

۲
پدرم پرسید: یعنی تو نمی دانستی
نگهبانان گورهای عتیق
راه به خواب هیچ ستاره ای نمی برند
و نفس مردگان
خاکستر و کافور است که از آسمان فرو می ریزد
هی بچه نابلد در کوچه های هفت سالگی!
حتماٌ با خود گفتی پیرمرد از مارکس و لنین چه می داند
من در تمامی این سال ها می دانستم
تا مردمان این حوالی نخواهند سراغی از رویای پروانه ها بگیرند
فریاد زنده باد
ره رستگاری ما نخواهد بود
دیدید که مجسمه های فرو کشیده
به اذان مغرب نرسیده
از شانه های مردم ببالای گلدسته ها رسیدند.
باید با هم به روشنی آب رسید
تا پنجره ها روبه سوی آگاهی باز شوند
پدرم چیزهای دیگری هم گفت
بعد کمی زیر تبریزی ها قدم زد
و به تنهایی های خودش گفت: ما فلک را بدست خود زده ایم

۳
کمی نشست و رفت
حرف های دیگری هم بود
من اما گوشم به صدای گام هایی بود
که با هراس از خواب کوچه می گذشت
گفت: بزودی باد سیاه می آید
و رد پای ما را
به تپه های دور خواهد برد
بزودی آوار مرده گان
پرسش های بی پایان در سردابه ها و دهلیزها خواهد بود
من اما تمامی حواسم
به کبوتری بود که در دور دست می پرید

کمی نشست و رفت

۴
حالا که روزگار از این حرف ها گذشته است
اما حرف های ما
بدگویی از آب و آینه نبود
حالا شما هی در پسله بنشینید و
به رویای گوزن و جنگل ناسزا بگوئید

۵
ناصبوری روزها از در و دیوار می بارد
و واژه های ناشاد سراغ خانه شاعر را می گیرند
تا فهم روشن زندگی
وادیه های بسیاری در پیش است
دیروز به برادرم می گفتم:
دیگر منتظر زائران رویت دریا نیستم
آدمی زاده می شود
تا در حرمان هایش از فصل های صبوری گذر کند
و در سکوت واژه ها
رویاهای خود را خط به خط
به دفترهای خاموش ببخشد
برادرم گفت: کمی حوصله کن
فصلی دیگر در پیش است

۶
به برادرم گفتم:
مگر ما؛ من و تو
از چند بهار نیامده گذشته بودیم
که عصرهای مان چنین بوی تنهایی می داد
من هنوز سیر سیر یک فیلم از فردین ندیده بودم
که از لابلای کتاب هایم بوی هجرت می آمد
من از تو پرسیدم:
سهم ما از آب و آینه
آیا
یک نامه عاشقانه به دختر همسایه خواهد بود
و تو گفتی:
سهم ما
شب های دربدری و روزهای خاکستری خواهد بود

بوی هجرت می آمد
و ما، من و تو؛ می پنداشتیم
آن که از پس قافله می آید
نان و رویا را
به تساوی بین ما تقسیم خواهد کرد

یادش بخیر پدر!
دستمالش همیشه بوی امرود و انار می داد
و همیشه تنهایی هایش را در آواز بنان می شست

من کمی مانده به تابستان فهمیدم
من و تو بزودی از دریچه پائیز
به ناپیدای جهان پرتاب می شویم
و با چمدانی خالی
در ایستگاه های متروک
آمدن قطار را انتظار می کشیم
که جزیره های سرگردانی آخرین خانه آن است
پدرم گفت: پایان تمامی راه ها تاریکی است
و تو گفتی:
از درز کوچک فرصت
می توان به آسمان های آبی راهی گشود
اگر کمی بخت به یار باشد
از آب های خاموش به دریاهای روشن سفری خواهیم داشت

اما تصویرهای شکسته در خواب های مادرم
نشان از باغ های بی بهار و سرسراهای خاموش می داشت

به ایستگاه که رسیدیم
کسی به استقبال ما نیامد
ما مسافران غریبه
در ایستگاهی بیگانه بودیم
ورویا های ما
در ازدحام خیابان های شلوغ تهران
معنایی دیگرگونه داشت
سهم من و تو از خوشبختی
بلیط باخته ای بود
که هر چهارشنبه رفتگران در سطل های زباله می ریختند

باید کمی دیگر می گذشت
مسافر خسته ای که بر پلکان خانه ای متروک نشسته بود
نمی دانست
پنجره ای بسوی او گشوده نخواهد شد

من گفتم:
هرچه بادا باد
مرگ یکبار شیون هم یکبار
باید خطر کرد و از درهای بسته آسمان های تاریک گذشت
شاید در خیابانی خیالی گمشده
ما را بنام بخواند
روز گار را چه دیدی
بوی نارنج که بیاید
از خود نمی پرسد
این رهگذر که تنها و سرافکنده می گذرد
از کنار کدام کابوس شبانه گذشته است

اما چه می توان کرد
کابوس یادها آدمی را آنی رها نمی کند
من می خواستم در شهری بزرگ شاعری کوچک باشم
و تو می خواستی در کوچه های خاکستری
آوازه خوان بزرگ شهر باشی

اما خواب های آدمی
همیشه یک گونه معنا نمی شود
سرنوشت ما
پیشاپیش در کوچه های تاریک شهری کوچک رقم خورده بود

باد می آمد
و باد سرآغاز ویرانی بود
من به حیرت از کنار واژه های شورشی می گذشتم
و مدام از خود می پرسیدم:
سهم هر انسان از رویا و ترانه چه می تواند باشد.

۷
مهرداد گفت:
آدمی با سکوتش معنا می شود
با سائیدن دندان بر جگر خسته
و بلاهایی که از شمار می گذرند
من گفتم:
راه رستگاری آدمی
باید به گونه ای دیگر هم باشد

صدای سنج و دمام می آمد
و زائران خسته و خونین
از سردابه ها می گذشتند

۸
دیروز به حضرت دست نوشتم:
آسوده باش
اینجا اگر از آسمان مرگ هم ببارد
آب از آب تکان نمی خورد
آب و آینه که جای خود دارد
مردم این حوالی
از شبنم و ترانه دیگر سراغی نمی گیرند
با اوهام هزاران ساله شان
در زیر شمدهای خاکستری به خواب می روند
و از کنار خانه شاعر می گذرند
و به زبانی پر ابهام می گویند: واحیرتا
هنوز دارد نفس می کشد
و الفاظی غریب
به زبان اجنه و شیاطین می گوید
حرف دیگری ندارم

بقول پدرم: صلاح مُلک خویش خسروان دانند.
حالا شما مدام بر سر هر کوچه بنشینید
و از کتاب های ناخوانده و پروانه های مرده بگوئید
روزی مردی که از شرق جهان آمده بود به من می گفت:
کار ما نیست شناسایی راز گلسرخ
شما از اندوه پروانه های مرده چه می دانید
شما فکر می کنید
روایت دریا یعنی چند نشانی مبهم
از نابلدانی که فکر می کنند
دریا یعنی دلار و پوند
به خیابان های جهان نگاه کنید
اجنه و دوالپا از در و دیوار بالا می رود
شما نمی دانید
دختری که از اُسکو می آمد
با عشق کدام مرد
از شانه های مرگ بالا رفت
شما فکر می کنید
زنبورها خانه گل ها را چگونه می یابند

بگذریم حرف دیگری ندارم
باز هم در پسله حرف بزنید
و خاطر آینه ها را مکدر کنید