چند شعر «شعر یعنی همین!»


 

1771

 

محمود طوقی

شعر یعنی همین!

۱
شعر این گونه آغاز می شود؛
یک نام
یک خاطره
و یک رویا

و ناگاه شهابی سوزان
از آسمان خاطرت می گذرد
و اورادی غریب
در واژه هایی گمنام به لبانت سرریز می شود

۲
بیهوده می گردیم
تا در انبوه کلمات واژه ای بیابیم
که ترجمان تنهایی آدمی باشد

واژه ها بی قرار
در حاشیه خیابان ها می گردند
و سراغ شاعران را
از دستفروشان دوره گرد ماه شهریور می گیرند.

۳
ارواحی پریشان
در پشت پنجره ام سرک می کشند
و تا پنجره را می گشایم
بر صندلی های خالی جای می گیرند

و بعد یکایک بلند می شوند
و از رویاهای خود می گویند
و ناگاه یک صدا می گویند:
شاعر!
چیزی بگوی که ترجمان رویاهای ما باشد

– مرا به رویاهای شما راهی نیست
من تنها
رازدار رویاهای شمایم

و ارواح پریشان
سر بر شانه های هم می گذارند
با هق هقی خفته می گریند

۴
خب؛
شعر یعنی همین

یکی  با عشقش حرف می زند
و یکی با  تنهایی هایش
من اما با شما حرف  می زنم؛
با شما که نام مرا نمی دانید
و نمی دانید
من دستمال اندوهم را در نیمه های شب در کدامین برکه ماه می شویم
گاهی از عشقم می گویم
روز دگر از رویاهایم می گویم
و غروب های پائیز که می شود یاد برادران گمشده ام می افتم
فرقی هم نمی کند
این حرف های نیمه تمام مرا
باد به کجای جهان می برد

۵
امروز هم گذشت
آخرین جمعه از ماه شهریور
و هیچ رهگذری سراغ خانه رازقی ها را نگرفت

شاید برای شما فرقی نکند
اما من فکر می کنم
یک لبخند که از لب دنیا کم شود
چیزی در قلب جهان می شکند

هست و نیست جهان
یعنی من و تو
آن لبخند و این رازقی کنار حوض

بگذریم
وزغ ها
از کرشمه ماه درون آب چه می دانند

۶
خیالی نیست
دیشب به ناهید گفتم
این که سحرگاهی مهی غلیظ بیاید و مرا به ناپیدای جهان ببرد
و یا باد
شمد رویاهایم را
در نخلستان های این حوالی
خوراک لاشخوران گرسنه کند
غمی نیست؛
باور کن
مهم این است
که ما
برای دوست داشتن جنگیده ایم
برای انسان که جان جهان است
برای عشق که جان آدمی است
برای عدالت
که رویایش مرا آنی رها نمی کند

خیالی نیست
غمی هم نیست
باورکن.