«چنین گفت زرتشت»، سروده محمود طوقی


1998

چنین گفت زرتشت

۱
من با آفتاب فرو شد آمده ام
تا شما را به آب و  آینه دعوت کنم
من آمده ام تا به خفتگان بگویم
صدای دریا را بشنوید
و برای رویت دریا آماده شوید

۲
من شما را به مهربانی دعوت می کنم
به شما هر آنچه که بخواهید می دهم
و از شما چیزی نمی ستانم

۳
مرا با خیابان های جهان کاری نیست
مرا با کسانی که در پشت میز مذاکره
کرامت می فروشند و نفت می خرند

۴
باید به کوچه باغ های هفت سالگی تان بر گردید
به آرامش عجیب نان و پونه و خانه مادر بزرگ
به آواز بنان در غروب های پائیز
به رویای رو سری های آبی
و شکستن قلک های شب عید

۵
من وامدار شمایم
شما که از خون و عصب
سنگر می سازید
تا پنجره های فرو بسته را
به آفتاب و آینه دعوت کنید

۶
برای من چه فرق می کند
خط مدرج زمان
از کدام دهلیز و سردابه می گذرد

من از نگاه ها و لب های شما
واژه ها را بر می دارم
در دهان زنبورهای عسل می گذارم
تا شهدشان
کندوهای غزل را عطر آگین کند

۷
بیائید به حوصله تمام
در آب و آینه نظر کنیم
و از بلندای دشت ها و دره ها
از کنار زنبق ها و بابونه ها
به دره های خواب آلوده پروانه ها سفر کنیم
به احترام درناها و کاکلی ها کلاه از سر برگیریم
و بر سکوی اردیبهشت
کولی های دوره گرد را
به چای و رویا دعوت کنیم

۸
من که به زبان همین مردم کوچه و بازار حرف می زنم
در پس پشت واژه ها
سراغ کاسه و نیم کاسه را
از پروانه های غریب نگیرید
باور کنید
این روزها ناغافل دلم می گیرد
و هی دست و دلم می لرزد
و بر لبانم نامی آشنا می آید
باور کنید به اختیار خودم نیست
پرده که تکان می خورد
و یا آن که باد بر سنگفرش کوچه می گردد
به یاد مسافری می افتم
که بر بال پرنده و باد
از دست و خاطر ما گریخت

۹
من از رد ستاره و
بوی زنبق ها می فهمم
که مسافران مهتاب
از سینه کش کدام دره و کوه گذشته اند

انگار همین دیروز بود
که با زنبیل های پر از هلو و امرود
به کوچه آمدند و گفتند:
زندگی یعنی بوی خوش هلو
زندگی یعنی طعم شیرین امرود

۱۰
مرا با بیداری این خفتگان پریشان و
آن شب گردان بی حوصله کاری نیست
راز های مگوی وشعرهای ناسروده مرا
باد و ستاره و دریا می دانند
من بدنبال یک پیاله چای و قدری حوصله ام
مرا با میخانه های بسته و
ملاحان بی رویا کاری نیست

۱۱
باور کنید
برای دیدن باران
آرزوی باران کافی است
برای دیدن آن که دوستش می داری
هزار بوسه تمنا
تنها شهد گلی کوچک در خاطره زنبوری است
باید هزاره ای دیگر بگذرد
تا آدمی بداند
بی لحن مهربان
جهان چه کوچه متروکی است.