شب نوشته ها – قسمت هشتم


 

 

شب نوشته ها  – قسمت هشتم

محمود طوقی

 

۷۷
ابن مقفع

4904

نامش روزبه بود و نام پدرش داذویه بود اما به ابوعبدالله ابن مقفع معروف بود. و علت آن بود که روزبه پس از گرویدن به اسلام نام عبدالله و کنیه ابو محمد را برگزید.
در فیروز آباد بدنیا آمد. کودک بود که همراه پدرش به بصره رفت. زبان پهلوی را در فارس آموخت و زبان عربی را از ادبای بصره فرا گرفت و استاد شد.
در سال ۱۲۶ هجری شغل دبیری داشت نزد مسیح بن حواری والی شاپور. و چون والی عراق مسیح را عزل کرد و حکومت را به سفیان بن معاویه مهلبی سپرد. بین این دو جنگی در گرفت و سفیان شکست خورد و گریخت و کینه ابن مقفع را که در این میان واسطه بود بدل گرفت.
مدتی به کرمان رفت و دبیر داودبن یزید ابن عمر بن هبیره بود.
با پیروزی ابومسلم بر امویان کرمان را ترک کرد و به بصره رفت. و دبیر خاندان آل علی بن عبدالله عموی خلیفه منصور شد. در این زمان بود که به مصلحت مسلمان شد. در بصره کارش به ظاهر دبیری بود اما زمینه های بحث و تحقیق را با ترجمه کتاب هایی چون مرقیون و ابن دیصان و مانی به زبان عربی را فراهم می کرد.
چهره واقعی ابن مقفع را در مقدمه کلیه و دمنه باب برزویه طبیب می توان یافت. بابی که در کتاب اصلی نیست و نوشته اوست. در این مقدمه او به روشنی می گوید پای دین در هواست. و بعد شرح موجز و درست و کامل از زمانه خود می دهد.
مهدی خلیفه می گفت کتابی در زندقه ندیدم که با ابن مقفع ارتباطی نداشته باشد.
ابن مقفع مردی آزاده و آزاد اندیش بود. تهی بودن آثار او در دفاع از شریعت شوخ چشمی های گاه به گاه او و هم نشینی با کسانی که به زندقه معروف بودند چیزی نبود که از چشم خلیفه و دستگاه تفتیش او دور بماند.
ابن مقفع مردی آداب دان و شوخ طبع بود اما از استهزای امیران میان مایه دریغ نمی کرد یکی از اینان سفیان بن معاویه والی بصره بود که کینه او را در شکست از مسیح بدل داشت.
تا شورش عبدالله بن علی بر خلیفه منصور پیش آمد و در این جنگ عبدالله مغلوب شد و خلیفه به او امان داد. اما بعد از مدتی خلیفه  در صدد برآمد عهد خود را بشکند وعمویش را بکشد. عبدالله بن علی عموی خلیفه چون این بدانست در صدد بر آمد از خلیفه امان نامه بگیرد این امان نامه را ابن مقفع نوشت تا خلیفه مهر بگذارد. و منصور بعد از خواندن امان نامه گستاخی ابن مقفع را به دل گرفت و به سفیان که حاکم بصره بود اجازه  داد ابن مقفع را سر به نیست کند. منصور در ابن مقفع بلند پروازی هایی سیاسی می دید که در عموی شورشی اش دیده بود پس اتهام زندیق بودن و دل بر آئین زردشت داشتن مثل همیشه تاریخ رویه کار بود. کینه قدیم سفیان سر باز کرد و بدی مثل همیشه در دنائت اسب راند و تنور برافروختند و بدن قطعه قطعه شده  ابن مقفع را در آتش نهادند. یکی از بزرگترین مترجمین دوران و مردی اندیشمند و آزاده این گونه کشته شد.

نگاه کنیم به پاره ای از باب برزویه طبیب تا ببینیم که او چگونه می اندیشید:
چنین می گوید برزویۀ طبیب مقدم اطبای پارس، که پدرِ من از لشکریان بود و مادرِ من از خانۀ علمای دین زرتشت بود چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندنِ علم طب تحریض نمودند و چندان که اندک وقوفی افتاد و فضیلتِ آن بشناختم به رغبتِ صادق و حرص غالب در تعلّم آن می کوشیدم تا بدان صنعت شهرتی یافتم و در معرض معالجتِ بیماران آمدم آنگاه نفسِ خویش را میان چهار کار که تکاپوی اهال دنیا از آن نتواند گذشت مخیّر گردانیدم: وفور مال، لذّات حال و ذکر سایر و ثواب باقی.
در جمله بر این کار (علم طب) اقبالِ تمام کردم و هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحّت بود معالجتِ او بر وجه حِسبَت بر دست گرفتم و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای را از امثالِ خودم در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت و تمنّیِ مراتبِ این جهانی بر خاطر گذاشتن گرفت و نزدیک آمد که پای از جای بشود.
چون براین سیاقت بر مخاصمتِ نفس مبالغت نمودم به راهِ راست باز آمد آنگاه در آثار و نتایج علم طب تأملّی کردم و ثمرات و فواید آنرا بر صحیفۀ دل بنگاشتم، هیچ علاجی در وَهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مثلاً  أمنی کلی حاصل تواند آمد چنان که طریق مراجعت آن مُنسَدّ ماند. به حکم این مقدمات از علم طب تّبری می نمودم و همت و نَهمَت  به طلب دین مصروف گردانیدم و الحق راه آن دراز و بی پایان یافتم سراسر مخاوف و مضایق، آن گاه نه راهبر معّین و نه سالار پیدا… و با این فکرت در بیان تردّد و حیرت یک چندی بگشتم و در فراز و نشیب آن لختی پوییدم.
درجمله بدین استکشاف صورتِ یقین جمال ننمود با خود گفتم که: اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیّقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر نابکاری مواظبت همی نماید و، به تَتَبع سَلف رستگاری طمع می دارد، و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند، که اجل نزدیک است و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد و صوابِ من آن است که بر ملا زمت اعمال خیر که زبدۀ همۀ ادیان است اقتصاد نمایم و بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم.
خواستم که به عبادت متحّلی گردم در جمله نزدیدک آمد که این هراس ضُجرت بر من مستولی گرداند و به یک پشت پای در موج ضلالت اندازد چنان که هر دو جهان از دست بشود. باز در عواقب کارهای عالم تفکرّی کردم و مؤونات آنرا پیش دل و چشم آوردم تا روشن گشت که نعمت های این جهانی چون روشنایی برق بی دوام و ثبات است.
خاصّه در این روزگار تیره که خیرات بر اطلا ق روی به تراجع آورده است و همتِ مردمان از تقدیم حسنات قاصر گشته می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد، و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی، و افعال ستوده و اخلا ق پسندیده مدروس گشته، و راهِ راست بسته و طریق ضلالت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر، و علم متروک و جهل مطلوب، و لُؤم دنا ئت مستولی و کرم و مروّت منزوی، و دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی و نیک مردان رنجور مُستَذل و شریران فارغ و محترم، و مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریّت در خواب و دروغ مؤثر و مثمر و راستی مردود و مهجور و حق منهزم و باطل مظفّر، و متابعت هوا سنّت متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد طریق مشروع، و مظلومِ محقِّ ذلیل و ظالم مُبطِل عزیز و حرص غالب و قناعت مغلوب و عالَم ِ غدّار بدین معانی شادمان وبه حصول این ابواب تازه و خندان.
چون فکرتِ من بر این جمله به کارهای دنیا محیط گشت و بشناختم که آدمی شریف تر خلا یق و عزیزتر موجودات است و قدر ایّام عمر خوشی نمی داند و در نجاتِ نفس نمی کوشد، از مشاهدات این حال در شگفت عظیم افتادم. بدین امید عمری گذاشتم که مگر به روزگاری رسم که در آن دلیلی یابم و یاری و معینی به دست آرم تا سفر هندوستان پیش آمد.

۷۸
ارباب کیخسرو

4905

کیخسرو شاهرخ ملقب به ارباب کیخسرو در کرمان بدنیا آمد و درسال ۱۲۵۴ و در سال ۱۳۱۹ هجری در تهران درگذشت.
کودک بود که پدرش درگذشت و مادرش با بافندگی زندگی او برادرش را تامین می کرد در کودکی کارگری می کرد .۱۲ ساله بود که به تهران رفت و در مدرسه شبانروزی آمریکایی ها مشغول تحصیل شد.
۱۶ ساله بود که به بمبئی رفت و در دارالفنون بمبئی درس خواند.۲۱ ساله بود که به مدیریت مدرسه زرتشتیان کرمان انتخاب شد و به ایران بازگشت. و بیش از شش مدرسه و دبیرستان تاسیس کرد. و چون مدارس در زمین های ارباب جمشید بود این مدارس بنام مدارس جمشیدی معروف بود.
در جنبش مشروطه شرکت داشت. و در دومین مجلس بعد از ارباب جمشید نماینده زردشتیان بود.
در دور سوم مجلس با حرکت ارتش روسیه به سمت تهران همراه مدرس و سلیمان میرزا به کرمانشاه رفت و دولت در تبعید را تشکیل داد. بعد از شکست آلمان و عثمانی در سال ۱۲۹۵ هجری به ایران بازگشت و مسئول نگهداری از مجلس شد. و کمی بعد ریاست شرکت تلفن به او سپرده شد.
در دوران قحطی گندم دولت او را مامور خرید گندم کرد.
در دروه چهارم مجلس نیز منتخب مردم بود و مسئول مالی مجلس شد. در دور هشتم بعنوان نماینده ناظر بر ذخیره پولی کشور و ضرب سکه برگزیده شد.
تاسیس کتاب خانه مجلس هم از دور دوم نمایندگی مجلس به همت او شکل گرفت و در سال ۱۳۰۴ چاپ خانه مجلس به همت او دائر شد.
با رشد ملی گرایی در ایران کارِ شناسایی قبر فروسی به او واگذار شد و او کشف کرد که گور فردوسی در باغی متعلق به میرزا محمد علی قائم مقام التولیه است. ساخت و طراحی بنا  با کمک  او شکل  گرفت.
ارباب کیخسرو مردی پاک دست و وطنخواه بود  بگونه ای که مدرس می گفت در مجلس تنها یک مسلمان هست آن هم ارباب کیخسروست. در یک سند از وزارت خارجه انگلیس بر درست کاری و ملی بودن او تاکید شده است.
بعد از تاجگذاری احمد شاه و بهمین مناسبت پارک امین المک  را خریداری کرد و مدرسه احمدیه را راه اندازی کرد.
وزارت معارف به او نشان درجه یک علمی داد. موزه مجلس هم کار اوست. ارباب کیخسرو از موسسین انجمن آثار ملی بود. ساخت گورستان زردشتیان، آتشکده زرتشتیان و مدارس بسیاری در کارنامه اصلاحات او ضبط است .

نوشته های او
پیشگویی های زرشت
آئینه آئین مزدیسنی
زردشت پیامبری که باید از نو شناخت
آئین نامه زرتشتیان

یادداشت ها
در پایان عمر با بد اقبالی روبرو شد او و ارباب جمشید ورشکسته شدند و به خاک سیاه نشستند.
باستانی پاریزی می گوید به شدت زیر نظر بود و چند باری شهربانی تلاش کرد او را از بین ببرد. و این نشان از آن داشت که دیکتاتوری آدمی چون او را بر نمی تابد. تا داستان رادیو برلین پیش آمد.
بهرام پسر ارباب در رادیو برلین مشغول بود و گه گاه بر علیه رضا شاه بدگوی می کرد. حسین مکی می گوید رضا شاه از دست پسر ارباب عصبانی بود پس دستور قتل پدر را داد.
ارباب کیخسرو در جشن عروسی در یکی از شب های تیر ماه ۱۳۱۹ دستگیر و همان شب او را کشتند و در نزدیکی های خانه اش انداختند.
یازدهم تیرماه جسد او در پیاده رو کوچه سزاوار خیابان کاخ پیدا شد.

۷۹
فروغ السلطنه آذرخشی

4906

در مشهد بدنیا آمد در سال ۱۲۸۳ پدرش قهرمان میرزا از شاهزادگان قاجار بود.
اولین مدرسه دخترانه در مشهد به همت او تاسیس شد. این مدرسه شبانه روزی بود و افراد بی بضاعت تحصیل شان رایگان بود. جهال در صدد آتش زدن مدرسه بر آمدند اما فروغ با کمک دیگر زنان بمدت دو سال از مدرسه مسلحانه پاسداری کرد تا برنا شود.
ایستادگی او مقابل مرتجعینی که مخالف تحصیل دختران بودند باعث شد تا پای دختران مشهدی به تحصیل باز شود.

جز این ریاست بنگاه نیکو کاری
بنگاه حمایت از مادران  و نوزادان
ریاست افتخاری جمعیت شیر و خوزشید مشهد
ریاست پروشگاه خراسان را نیز بر عهده داشت.

فروغ السطنه اولین زنی بود که نشان سپاس را دریافت کرد.

بعد از عمری تلاش برای اصلاح جامعه فروغ السطنه آذرخشی در ۱۵ آذر ۱۳۴۲ در مشهد در گذشت.
در سال های اخیر به همت دخترش عزیزالموک آذرخشی کتب سر گذشت ما، فروغ زندگی حرکت در تندباد اجتماعی به چاپ رسیده است.

۸۰
حسن رشدیه

4907

یاد بعضی نفرات روشنم می دارد
اعتصام یوسف
حسن رشدیه
نیما
یوسف اعتصام ادیب و شاعر و پدر پروین اعتصامی بود.

میرزا حسن تبریزی مشهور به رشدیه در تیر ۱۳۲۰در تبریز بدنیا آمد.
پدرش ملا مهدی بود از آخوندهای بنام تبریز و مادرش سارا خانم بود نوه صادق خان شقاقی که به امر فتح علیشاه کشته شده بود.
تحصیلات نخستین را با هوش سرشاری که داشت در تبریز خواند و بزودی یکی از علمای تبریز شد. در این زمان ۲۲ ساله بود.
برای تحصیل به توصیه پدرش نخست به بیروت رفت به دارالمعلمین فرانسوی ها و بعد به استانبول رفت. در استانبول مدارس جدید را مدارس رشدی می گفتند. و شهرت رشدیه از همین روست.
مدتی بعد به ایروان رفت و نخستین مدرسه را با اصول جدید تاسیس کرد. با اصول الفبای صوتی که اختراع  خودش بود و کتاب میهن دیلی را نوشت؛ زبان وطنی و در مدت ۶۰ ساعت توانست خواندن و نوشتن را بیاموزاند.
۴ سال در آن جا بود تا در سفر دوم ناصرالدین شاه از اروپا شاه را متقاعد ساخت چنین مدارسی را در ایران تاسیس کند. شاه موافقت کرد و رشدیه آماده سفر به ایران شد اما جریان ارتجاعی حاکم شاه را از حمایت او بر حذر داشت که تاسیس مدارس جدید منجر به آشنایی محصلین با قوانین اروپایی می شود و این به صلاح سلطنت نیست. شاه از دعوت رشدیه پشیمان شد. و رشدیه برای مدتی در چاپارخانه مرزی توقیف و از سفر به ایران منع  شد. رشدیه مجبور شد به ایروان باز گردد و در ایروان با کارشکنی سفارت ایران روبرو شد.
رشدیه بعد از مدتی به ایران آمد و نخستین مدرسه را در تبریز در سال ۱۳۰۵ هجری راه اندازی کرد و با مخالفت علما و حمله اوباش به مدرسه روبرو شد.
۶ ماه بعد به تبریز بازگشت و دومین مدرسه را راه انداز ی کرد و باز هم حمله و مخالفت و این کار تا راه اندازی ۵ مدرسه ادامه یافت اما علما تحمل نکردند و با کشته شدن یکی از محصلین رشدیه مجبور شد به مشهد مهاجرت کند.
در مشهد نیز دست و پای او را شکستند و مدرسه را بمباران کردند. و رشدیه مجبور شد به قفقاز برود. در قفقاز ایرانیان وطنخواه حاج زین العابدین تقی اف و طالبوف و امین الدوله او را حمایت کردند.
تا این که امین الدله والی تبریز شد و رشدیه هشتمین مدرسه اش را با حمایت او دائر کرد. با رفتن امین الدله به تهران رشدیه نیز به تهران رفت و مدارس رشدیه را در تهران دایر کرد. و با عزل او آمدن اتابک مدرسه نیز تعطیل شد و به قم رفت .
در قم  نیز تکفیر شد و مدرسه اش تخریب و یکی از دانش آموزان کشته شد.
مدتی گذشت و با حمایت شیخ عبدالکریم حائری موسس حوزه علمیه قم مدرسه ای دائر کرد. رشدیه در سن ۸۲ سالگی در قم در گذشت.

۸۱
سنگی بر گوری

اگر این گفته فقفیقاع نبی درست باشد که هر آدمی سنگی بر گور پدر خویش است پس آدم بی فرزند کسی است که سنگی به مزارش نیست. و گورش بی نام و نشان است و مرگش برابر پاک شدن نام او از هستی است. و این برای آدمی چیز کمی نیست.
سنگی بر گوری داستان بچه دار نشدن جلال آل احمد و سیمین دانشور است دو چهره مطرح در ادبیات دهه پنجاه.

4908

سیمین و جلال بچه ندارند و در این بی بچگی مقصر جلال است. طرح این مسئله جدا از تمامی اما و اگرهایش طرحی است جسورانه. که آدم مطرحی مثل جلال بیاید و خود را در دید همگان قرار بدهد. اما سیمین در این بخش با جلال هم داستان نیست بهمین خاطر وقتی نخستین دستنوشته های جلال  را می خواند بر می آشوبد و به جلال می گوید: تو می خواستی از من انتقام بگیری و با نوشتن این کتاب گرفتی.
اما نداشتن بچه و اهمیتی که این امر در زندگی زناشویی دارد امر مهمی است که باید به آن پرداخته می شد و از این زاویه انتقادی به جلال بعنوان یک نویسنده و منتقد اجتماعی نیست.
اشکال در جای دیگری ست.

در دهه های پایانی عمر آدمی با پرسشی مهم روبرو می شود زندگی فردی و زندگی مشترک چه معنایی دارد و حاصل تمامی تلاش های آدمی چیست.
انسان ها بدنیا می آیند پیر می شوند و می میرند. در این پروسه هیچ تردی نیست. تردید در آن جاست که آدمی با مرگ روبرو می شود. حقیقت قاطع و تلخی که مدت ها آن را فراموش کرده است.
قدرت جوانی و هجوم کارها و پرداختن به زندگی که در حال برنایی است به کمک آدمی می آید تا مرگ را به چیزی نگیرد و یا آنرا شتری بداند که درب خانه دیگران می خوابد نه خانه او.
اما از سنی مرگ خودش را به آدمی نشان می دهد. اینجاست که آدمی بدنبال نمادهایی می گردد تا زندگی و حتی مرگ را معنادار کند.
یکی از این نماد ها داشتن بچه است. بچه ای که می تواند تلاش های خود را به خاطر آینده او توجیه کند و زمانی هم که مرگ می آید دلخوش باشد که زندگی او به شکلی دیگر در زندگی فرزندانش ادامه دارد و تمامی رنج ها و تلاش هایش به خاطر فرزندانش بیهوده نبوده است.
اما  برای زن یا مردی که در این زمینه دستش تهی است معنا کردن زندگی با مرگی که می آید تا همه چیز را بی معنا کند. داستان شکل دیگری دارد و این جاست که اگر آدمی نتواند نماد دیگری را پیدا کند تا با آن به جنگ مرگ و بی معنا بودن زندگی برود فرو می ریزد و احساسی شبیه جلال پیدا می کند بی معنا بودن تمامی این رفت و آمدها.

جلال به تمامی پروسه تلاش برای بچه دارشدن به تلخی و تندی نگاه می کند درمان های گیاهی و خاله زنکی، درمان های مادر بزرگی، چله نشینی و ریختن آب مرده شورخانه به سر زن یائسه و رفتن و توسل به امامزاده هایی که به داشتن نوعی معجزه معروفند.
این ها هر کدام  می تواند نقد شوند اما باید پذیرفت که در بطن یک جامعه سنتی و عقب مانده و در بستر ناامیدی انسان از کمک های پزشکی این طبیعت آدمی است که به هر نقطه امید بخشی متوسل شود. این مربوط است به طبیعت آدمی که سعی می کند در هر شرایطی خود را توجیه کند باز هم امیدی هست.
می ماند یک راه آوردن بچه. که پیشاپیش روشن است هیچ پدر و مادری حاضر نیست بچه خود را تحت هر شرایطی به دیگری بدهد مگر این که این بچه حاصل یک رابطه ای نامشروع باشد و یا فقر و مرگ والدین و یا نقصی در سلامتی بچه باعث شود پدر و مادر از داشتن بچه دل بکنند.
نگاه جلال در این زمینه که نگهداری از یک بچه  که حاصل لذت جویی یک رابطه نامشروع باشد کار بیهوده ایست درک غلط و عقب افتاده او را نشان می دهد.
این  مسئله را می توان زیباتر دید هم چنان که هزاران نفراین گونه می بینند و با آوردن این فرزندان هم نوزادی را از سرنوشتی تلخ نجات می دهند وهم چراغ خانه خود را روشن می کنند و محبت خود را به پای آن بچه می ریزند.
چه بسیارند کسانی که خود صاحب فرزندند اما به خاطر تمکن مالی شان به  مناسبت هایی به کشورهای فقیر می روند و بچه هایی که  پدر و مادرشان  مرده است را برای بزرگ کردن پیش خود می آورند آنجلینا جولی و براد پیت دو هنرپیشه معروف هالیود از این جمله اند.
در آخر می رسیم به معاینه زن توسط مرد و برابر دانستن این کار با نوعی قرمساقی و جاکشی با این عنوان که دکتر پیر هیز بود و یا نظرباز بود.
و در آخر برابر دانستن درمان بیماران با سرکیسه کردن بیماران و دلال بودن پزشک برای پر کردن جیب آزمایشگاه ها و داروخانه ها  که نشان می دهد جلال چه فاصله عظیمی برای درک کار پزشکی دارد.
درمان بیماران نازا که هر ساله در سراسر دنیا انجام می گیرد و در خیلی از موارد هم موفق است را نمی توان با خطاهای مالی و یا انسانی این یا آن پزشک زیر سوال برد.
و در آخر اعتراف به گرفتن رابطه با زنی در اروپا برای بچه دار شدن و حتی توصیه به سیمین برای رابطه با مرد دیگری از نکاتی است که بازگو کردن آن جسارتی در خور می خواهد.
کتاب سنگی بر گوری جدا از دید عقب افتاده جلال در مواردی چند کاوش در دلمشغولی های آدمی ست در مورد نداشتن فرزند که باید روی درگیری های روحی آن بیشتر خم شد.

۸۲
انقلاب

مخالفین انقلاب انقلاب را شر خشن می خوانند اما شر انقلاب بیش از هر چیز ساخته دست نظام قبل از انقلاب است که همه منافذ را می بندد وتنها راه انتخاب  خشن انقلاب را در برابر مردم به ستوه آمده قرار می دهد.
وظیفه عنصر آگاه اجتماع برای اصلاحات رادیکال یافتن راهی با کمترین خشونت و با درد و رنج کم تر برای جامعه است. بنابر این اصلاح طلبی به منزله آزمودن همه راه های ممکن برای کم کردن رنج مردم در راه تحولات اجتماعی است.
واقعیت این است که حکومت نیز یک شر لازم است ولی حکومت به شیوه دمکراتیک دارای کمترین شر ممکن است. حکومت گرانی که  در چارسوی جهان به دمکراسی تن داده اند برای خود و مردم شر کمتری آفریده اند.
استبداد در همان هنگام که به خیال خود دارد پایه های خود را محکم می کند و به اوج می رسد هم چون فواره در اوج فرود می آید و بیشترین شر را برای مردم  مهیا می کند.

۸۳
راه رسیدن به دموکراسی

4909

گفته می شود
برای رسیدن به دموکراسی هر جامعه نیازمند مقدماتی است که باید در خود آماده کند.
و اگر ما بعد از مشروطه به دموکراسی نرسیدیم و بر خلاف نظر مستشارالدوله در جزوه «یک کلمه»اش؛ قانون در کشور ما ساری و جاری نشد. از بد ذاتی این آدم یا آن آدم نبود یک مشکل ساختاری، معرفتی و فرهنگی در کار بود. مشکلی که دستیابی به آزادی و دموکراسی را غیر ممکن می کند.
مهندسی اجتماعی تدریجی تعبیری که پوپر دارد در همین بستر معنا پیدا می کند.

گفته می شود
برای رسیدن به یک دموکراسی واقعی نخست باید به یک اقتصاد سالم و توانا برسیم. پس نخست باید وارد فاز توسعه اقتصادی شد و همه نیروها و امکانات و منابع برای ایجاد یک زیربنای اقتصادی بسیج شوند. تا با داشتن یک اقتصاد سرزنده و قوی به یک استقلال سیاسی برسیم. بر بسترآماده توسعه اقتصادی دموکراسی متحقق خواهد شد.

گفته می شود
راه رسیدن به دموکراسی فربه شدن طبقه متوسط است. پس نخست باید به این طبقه بر و بال داد. تا بدنیا بیاید و برنا شود در ادامه رشد این طبقه دموکراسی که خواست این طبقه است شکوفا می شود و جامعه را از آن خود می کند.

این حرف درستی است که برای رسیدن به دموکراسی باید در جامعه پیش زمینه هایی آماده شود. یک جامعه استبداد زده مردمانی دارد شدیداً فردگرا، محافظه کار و اتمیزه شده که در مقابل قدرت خاضع و ترسخورده و در مقابل مظلوم متفرعن و سر کوبگر است. این جامعه استبداد پذیر و استبداد ساز است. انقلابی فرهنگی و سازمانده ای این مردم در نهادها و سازمان ها و انجمن های غیردولتی نخستین شرط ورد این جوامع به دموکراسی است.

باز هم این حرف درستی است که دموکراسی بدون یک اقتصاد توانا راه بجایی نمی برد. و باز هم این حرف درستی است که طبقه متوسطی باید باشد تا دموکراسی را بخواهد و پاسداری کند.
از یاد نباید برد این گزاره های درست هر کدام در ساخت فرهنگی و اقتصادی و تاریخی ما آزمایش شده اند و راه هم بجایی نبرده اند. توسعه اقتصادی منهای توسعه سیاسی چیزی که لقلقه زبان پهلوی دوم بود دیدیم حاصلش چه بود.
و فربه شدن طبقه متوسط بعنوان طبقه ای دموکراسی خواه که آدم هایی مثل سعید حجاریان تئوریسین اصلاحات دنبال آن بودند جلو چشم ماست که نه تنها فربه شد اما طالب دموکراسی نبود بماند خواهان دیکتاتوری مضاعف هم بود.