«چهارده نامه برای بهار»


 

 

7084

 

محمود طوقی

چهارده نامه برای بهار

۱
از دریچه صبح می گذری
و خیابان های خلوت را از کسالت خواب شبانه شان بیدار می کنی

صدای گام هایت را می شنوند
مردمان کوچه های خاموش
و از امید سرشار می شوند

۲
کجایی بهار!
ابرهای باران زایت را در کدام گریوه پنهان کرده ای
بگوی ببارند
تا قُرق بشکند
و مردمان پریشان کوچه های متروک
به کوچه بیایند
و دست از آستین بیرون کنند

باور کن بهار
ما خسته ایم
از این روزهای بی چراغ و شب های بی ستاره
از این قُرق
که رویا می شکند و ترانه بر لب خاموش می کند
ما هزاره ای ست که‌ آمدنت را انتظار می کشیم
بیا و شهر چراغان کن

۳
یک سال گذشت
و من در کنار این بندرگاه متروک
در انتظار آمدنت پیر شدم
من از کنار مرگ گذشتم و خاکستر سیاهش را
در برکه مهتاب شستم
پنجره ام را بسو ی دریا گشودم
تا حجم خانه از عطر آمدنت پر شود
بیا
غنچه روشن در چشم ستارگان!
شهد غزل در دهان سعدی
چشمه نور در شب بی روزن
بیا تا ما باورمان را به آمدنت از دست ندهیم

۴
دیشب به ناهید گفتم:
می شنوی
کوب کوب قدم های زمستان را
که به اکراه از کوچه های متروک می گذرد
و راه را می گشاید تا بهار بیاید

صدای نی لبکی می آمد
و پری زیبایی ترانه ای دلنشین می خواند
ناهید گفت: می شنوم
در کوچه عطر خوشی منتشر بود

۵
پا برهنه از کنار جالیزها می گذری
تا با اشاره ات
هندسه حیات را دگرگون کنی

زمان اسب چموشی ست
که از مدار روز می گریزد
و عطر شقایق ها و یاس ها را در دشت پراکنده می کند

۶
توت رسیده ای
که در دست ها می گردی و
در دهان ها آب می شوی
و پیامی که پیامبران مرسل
از گوش اجنه ها پنهان می کنند

تمامی نام ها و نشان ها را یکایک از بری
و می دانی کاروان هایی که از جاده ابریشم آمده اند
در کدام کاروانسرا پهلو می گیرند

۷
از راه می رسی
و با دستمالی خیس از باران
اندوه کوچه ها را پاک می کنی
بهار بیا و
درخت های خفته را در آغوش گیر
خیابان های جهان را
از تب و بیماری جارو کن
تا زمین نفس تازه کند

۸
در قلبم پرنده ای می خواند
در دستم گلی می روید
و واژه هایی به طعم عسل
میان لب و دندانم می چرخد

به تو می اندیشم
بیا و خانه را چراغان کن

۹
دیشب به ناهید می گفتم
بهار از جایی آغاز می شود
و ناغافل
چون بارانی از رویا
بر خواب های ما می بارد
حالا بیا
کمی در این آبگینه های روشن قدم بزنیم
چیزی به تحویل سال نمانده است

۱۰
دیشب به ناهید می گفتم:
بیا پرنده بشویم
شاید در دوردست های دور بهار را بیابیم
خب شاید بداند انتظار یعنی چه
شاید بداند سال بی بهار یعنی چه
شاید بداند وقتی مردم می گویند: یا مقلب القلوب
دارند از غم های شان حرف می زنند
می خواهند باران بیاید
و آن ها دستمال های پر اندوه شان را
در باران بهاری بشویند
حرف های دیگری هم هست
که بماند برای بعد

۱۱
خس خس سینه
از مرز زمان می گذرد
و پرستاران خسته به فرداهای نیامده
با دیده مشکوک می نگرند
در سی تی اسکن  سینه ام
قلبی کوچک می طپد
و از رهگذران خسته
سراغ خانه ترا می گیرد

۱۲
دیشب به ناهید می گفتم؛
وقتی مقابل آسمان می ایستی
زیبایی ات مضاعف می شود
و ابرهای منتظر
در صف های بطالت  خمیازه می کشند
بچه کار من می آیند
ابرهایی که نمی بارند
تا بهار بیاید

بهار بیا
با این ابرهای منتظر
تاریکی روزها را بشوی

۱۳
بهار بیا و بر آسمان خالی ما
کمی ابر بپاش
روزگار را چه دیدی
شاید دیدی کارگران خسته
از میدان های گرسنه گی
به آسمان نگاه کردند
و ابرها را به خانه های شان دعوت کردند
شاید کارگران هپکو
از انحنای اعتراض
به خیابان آمدند
و نام اعظم را به هجایی درست تحریر کردند
نگاه گن!
عقابی بزرگ در آسمان بال می زند
و از قله البرز به دشت های میهن چشم می دوزد

۱۴
ماهی چرخی زد
روشنی آب صد چندان شد
چیزی به تحویل سال نمانده است
شاعر گفت: هر انسانی آرزویی دارد
و تا دیرگاه چیزی نگفت
ماهی شنید
و با خود گفت: شفای دریا
و چرخی زد

سال شانه به شانه می شود
بی بوسه و لبخندی