“راز رستگاری انسان”؛ سْفر چهارم: امید همه بی پناهان


 

 

1001

 

راز رستگاری انسان قسمت چهارم
سْفر چهارم: امید همه بی پناهان

محمود طوقی

 

۱
کرم های کتاب
موریانه های انبارهای تاریخی
متولیان قبرهای کهن
مردمانی که از شمال جهان آمده بودند
و از درک صریح زیبایی عاجز بودند
مدام در پسله چیزهایی می گفتند
آنان نمی دانستند
رفتن من به بنارس بهانه بود
من بدنبال کلام روشن هدایت بودم
من بدنبال بودای خود بودم

۲
سرنوشت آدمی به همین سادگی ورق می خورد
و یک نگاه
و یا یک حرف ساده از یک غریبه
آدمی را از وادی حیرت عبور می دهد
وگرنه یک پسرک قالیباف
در دهخوارقان و ممقان چه می کند؟

۳
به تبریز رفتم تا صمد را ببینم
نبود
اما مسافرانی که از سرزمین های آن سوی آب می آمدند
خبر از خورشید های گم شده در صحاری دور می دادند
حرف هایی هم در دهان ها می چرخید
خب معلوم است
سرنوشت آدمی که از خواب آینه آمده باشد
و خواب های کارگران قالیباف را تعبیری خوش کند

۴
حرف حرف می آورد
ارس نهنگ نبود که ماهی سیاه کوچک را ببلعد
حرف و حدیث فراوان بود
جمجمه شکسته و گلوی بریده
پاسخ ساده نشستن یک آدم کنار آب نیست
عده ای هم می گفتند:
ماهی سیاه کوچک به دریا رسیده است
بی کفش
بی کلاه
بی پیراهن

۵
به تهران رفتم
تا ببینم امید همه بی پناهان در دعاهای شبانه مادرم
از جنس کدام شبنم و ستاره است
و ستاره دنباله دار خانه اش کجاست

۶
و چون بخود آمدم
جنگل بود و غرش پلنگان دیلمان و طبرستان
من با خود گفتم؛
رویاهای آدمی این گونه تعبیر می شود
و آن چه از خیابان های جهان می گذرد
واژه های عصیانی است

۷
مردی را دیدم که از میدان راه آهن آمده بود
و با خود می گفت: درود بر آن دست که تفنگ روی کتاب نهاد

۸
شاعری را دیدم
که می گفت: باید کاری کرد کارستان
و خون ما
باید پرچم ما و سرود ما باشد
اهل چانه زدن هم نبود
و می خواست خون او
دریچه ای بسوی رهایی گرسنگان باشد
بیاد نمی آورم
در یکی از روزهای ماه بهمن بود
که او از فراز خاک سرد پست گذشت
و من تا دیرگاه
به آسمان خونین بهمن ماه نگریستم

۹
کم کم بیاد می آورم
من در چند و چون روزگار خود بودم
پشت بام های کاهگلی و شب های پر ستاره
و ستاره گان دنباله دار
که بقول مادرم: امید بی پناهان بودند
من گیج تحیرهای بی دلیل خود بودم
و نمی فهمیدم
گورکنان بی نشان
شب ها در گورستان های متروک چه می کنند
و شهاب های بسیار چرا در گورستان های قدیمی فرود می آیند

۱۰
ناغافل خبر آوردند
که دکه روزنامه فروشی آقای اکبرزاده
از هیبت نُه عکس دارد در آتش می سوزد

نام ها از خاطر می گریزند
اما نور غریبی که در  چشم ها بال بال می زند
از دار و در و دیوار می گذرد
و از پسر بچه کوچه باغ های سنجد و امرود
شاعری شورشی می سازد

من تا دیرگاه در چشمان آن نُه پرنده بی نام نگریستم
وآن شب تا به صبح در حیات ستارگان قدم زدم
فردای آن روز بود که ویرم گرفت از گلونده رود بگذرم
و از گوزن های دشت های دور بپرسم
خانه پرندگان فراری کجاست .
مادرم گفت: سفر بی آدرس صحیح هم خود حکایتی است

۱۱
با چمدانی پر از ابر به تهران رفتم
و سعی کردم از کنار کلمات عاصی
نشان حضرت دوست را بیابم

۱۲
در زیر درخت دانایی
چند نفری را دیدم که به نجوا از مردی حرف می زدند
که عین صداقت باران بود
و نامش چون تند بادی در کوچه های متروک می گذشت
و خواب شب پرستان را به کابوسی تلخ بدل می کرد
مردی به سختی آهن به طعم عسل
من با خود گفتم
امید همه بی پناهان در دعاهای شبانه مادرم
بی شک آدمی باید در همین حدود باشد

۱۳
من نام کسی را به هجای درست نمی دانستم
من تنها بدنبال یک نگاه رفته بودم
و فقط می دانستم نُه پرنده فراری
شب ها در پشت پرچین ماه می خوابند

۱۴
حیرت های بی دلیل
رویاهای نیمه تمام
و رفتن های بی پایان
آدمی عمرش را در چند و چون همین رفتن ها و نرسیدن ها تمام می کند
و سرنوشت
نامه نانوشته ای است
که خط به خط با وسوسه های آدمی نوشته می شود

۱۵
رمز عبور نام حضرت دوست بود
گفتم: دروغ نمی گویم
کمی آشنایی با الف. بامداد دارم
یکی دو بار هم گلشیری را دیده ام
اما تا دلتان بخواهد در میان بچه های اعماق رفیق و برادر دارم

۱۶
حالا یکی نبود که بگوید
چقدر تعجیل برای مردن
اما من برسیدن نگاه می کردم
به فهم حضور در برابر دانایی
من می خواستم راز روزگار کج مدار را بفهمم
و این چیز کمی نبود

۱۷
در یکی از روزهای ماه اردیبهشت بود
مردی را دیدم
که از صبوری آدمی می گفت
و این که برای فهم دقایق باید صبور بود
من از وادی صبر آمده بودم
و نیک می دانستم
برای رسیدن به حقیقت باید حوصله کرد

۱۸
شب بود و چراغ حوصله روشن بود
برادرم دلش گرفته بود
ومدام از خود می پرسید؛
این نیز بگذرد یعنی چه

۱۹
من از سایه سار کلمات
به درک روشن دقایق رسیده بودم
و می دانستم راه رسیدن به تعبیر رویاها آزادی است

۲۰
سایه و هم بر خیابان جهان سنگین بود
و ما بر لبه تیغ
به حقیقت واژه گواهی می دادیم
جهان به خواب و
بدی تیغ به کف به کوچه بود

۲۱
اگر کمی امانمان بود
من حرف های روشنی برای پنجره های خاموش داشتم
دریغا که مرگ در شمارش معکوس خود
راه را بر کلمه
کوچه را بر کلام بسته بود

۲۲
آدمی همان بود که بود
خاموش و سرشکسته و غمگین
وگاهی که بغضش می شکست
شکسته و بسته چیز هایی می گفت
اما تا تحریر روشن کلمات در خیابان های جهان فصل ها فاصله بود

۲۳
آدمی بیهوده فکر می کند
جهان یعنی او
و راز و رمز جهان در پیچ و تاب زبان او گشوده می شود

نگاه کن به هست و نیست جهان!
اگر فرصتی بود
کمی هم در گورستان های متروک قدم بزن
کار جهان مسخره تر از آن است که من و تو فکر می کنیم
بیا کمی با آب و آدم مهربان تر باش
بجایی از بود و نبود جهان بر نمی خورد
باور کن به همین سادگی ست که می گویم
جدی نگیر
کار جهان یکسره بر باد است
به گورستان های متروک نگاه کن

۲۴
اما آن که از پشت درهای بسته به خیابان های جهان می نگرد
نگاه نمی کند
آن که از سایه سار دیوار
خسته و دل شکسته می گذرد
مردی است که با چمدانی پر از سرشکستگی به خانه می رود

حالا بیا از دیوار بی روزن شب
باز هم به کوچه های متروک شلیک کن
و بر پروانه های اسیر تازیانه بزن

۲۵
تا یادم نرفته است بگویم
در چند و چون همین حرف ها بودم
که روزی با برادرم
به دیدن مردی رفتیم
که زبان گل ها را خوب می فهمید
و هجای لبانش بوی ملائک می داد

یک بار هم به اتفاق
مردی را دیدم
که حرف هایش ادامه دریا بود
و با کلمات ساده اش
آدمی را به سرچشمه بینایی می برد

۲۶
برادرم می گفت
بهتر است بر گردیم
من از سایه های سیاه
که هر شب پشت پر چین ماه سرک می کشند می ترسم
پنداری در نیمه های شب
کسی از میان سیاهی جنگل ما را صدا می کند
کسی که نفس هایش بوی کبریت سوخته می دهد

۲۷
من آن روزها مدام خواب می دیدم
خواب سواری که از خواب آینه ها می آید
و رویای گرسنگان را تعبیری خوش می کند

من مثل همیشه پُر از پرسش های بی پاسخ بودم
ونمی فهمیدم
خاموشی آب و سکوت پرنده یعنی چه

۲۸
همیشه کسی هست که حرفی برای گفتن دارد
همیشه کسی هست که از شانه های مرگ به زندگی نگاه می کند
همیشه کسی هست که  ترا به چای و رفاقت دعوت می کند

۲۹
آدمی کم کم معتاد می شود
و فکر می کند
زندگی یعنی همین ورق زدن های بی حاصل روزها
وگه گاه دُمی به خمره زدن
و در عالم مستی چیزهایی گفتن

۳۰
اما برای درک روشن کلمات
باید خطر کرد
باید صبح زود به دیدن بابونه ها رفت
باید سیرسیر به آسمان اردیبهشت ماه نگاه کرد
باید زیر باران قدم زد
تا رنگ روشن دانایی بیاید و ترا بدیدن حقیقت ببرد

۳۱
من به برادرم گفتم
تا رویت بی مثال دریا چند کوچه دیگر باقی است
کافی است به نیت قربت به آب بزنیم
روزگار را چه دیدی
شاید آن سوی این خیزاب های هول
آب های روشن آزادی باشد

۳۲
برادرم گفت
باشد هرچه باداباد

۳۳
باید کمی تأمل می کردیم
مسافرانی که از راه های بی بازگشت می آمدند
خبر از کلمات خونین در دهان پرندگان می دادند

۳۴
پرسش های بی پاسخ
و وسوسه ماندن و رفتن
آدمی را آنی رها نمی کند

۳۵
برادرم می گوید:
این همه رنگ
این همه نیرنگ
این همه کلمات دست بریده در کوچه های خاموشی
این همه خوف در خرابه ها و دوزخ ها
با مسافران رویت دریا چه می کند؟
تو فکر می کنی
عطای این سفر را به لقایش نمی بخشند؟

۳۶
خب
زندگی با همین وسوسه ها و
اتفاق های گاه و بی گاه معنا می شود
ما بدنیا می آئیم
تا زندگی را برای خود معنا کنیم
قشنگ و زشتش هم با خود ماست
شاید رهگذران فکر می کردند
ما مسافرانی هستیم که از سر اتفاق به دیدن حضرت دوست می رویم
اما حقیقت این سفر دانایی بود

۳۷
همیشه همین گونه بوده است
شاعری می آید
و خواب را از چشم کوچه ها می پراکند
و چند صباحی هم
چند گنگ بی خبر از مصلحت دنیا
شعرهای او را در کوچه باغ ها می خوانند
و جماعتی هم می آیند او را به صلیب می کشند
همین
کار دنیا همیشه همین بوده است

اما چه می توان کرد؟
خاموشی بقول برادرم  م. امید
سر آغاز فراموشی است

۳۸
به برادرم می گویم
خب
من هم گاهی ویرم می گیرد
پرسش های احمقانه را از روزگار رها کنم
فی المثل دیگر نگویم
حقیقت زندگی چیست
و یا یک آدم گرسنه در دایره هستی جایش کجاست
و مثل بقیه بروم بدنبال واژه های خوش تراش
و یا ساق های خوش تراش
و چیزهایی در همین حدود
از شراب و می ساقی
و اگر نبود باغی

اما نمی دانم
چرا از نیمه های راه برمی گردم
وبا خودم می گویم :
نه!
تو لفظ داده ای
تو در محضر حضرت دوست
به روشنایی روز قسم خورده ای
که شاعر دل شکسته گان باشی.