شعر “نامه”


 

1091

محمود طوقی

نامه

چراغ حوصله را روشن کن
که شب از راه می رسد

من داشتم در کوچه های ماه بهمن
بدنبال دستفروشان دوره گرد
برای انگورهای رسیده ماه شهریور می گشتم
می خواستم بدانم
تا خانه دوست
چند کوچه دیگر باقی است
حواسم به آسمان و شرجی و شب نبود
من داشتم
بدنبال رویا های هفت سالگی ام
از درخت پر توت اردیبهشت ماه بالا می رفتم

می خواستم بدانم
ترانه های بهاری
در گلوی پرندگان این باغ
ترجمان کدام رویای آدمی است

باور کن من در تمامی عمر
بدنبال همین رویاها و پرسش ها بوده ام

همیشه خدا که نه
بیشتر روزها من دلواپس مسافران نابلد این کوچه های متروک ام

شاید تو پیش خودت بگویی: مشنگ
یا چیزی شبیه این
چه فرق می کند
ملاحی پیر با هزار رویای تعبیر ناشده

من اهل همین حوالی ام
شب ها در پشت پرچین رویاهایم می خوابم
راز گل سرخ را نمی دانم
اما می دانم مردی که با دستمالی تهی به خانه می رود
با هق هق شبانه اش
خواب ستارگان را آشفته می کند

پرنده ای که می خواند
من تا نیمه های شب فکر می کنم
و بعد دلم بحال تنهایی پرنده می سوزد

با این همه از آسمان بی خبرم
گو شب بیاید و
آدمیان را در پشت دیوارهای خاکستری بخواب کند
گو شب بیاید و
پرندگان این حوالی را
از خواندن برای پنجره های نیمه باز بر حذر دارد
گو شب بیاید و
از صبوری ما به ریشخندی گذر کند

چراغ حوصله که باقی است
چراغ گریه های شبانه ما
هزار سال است که شعله ور است.