نامه هایی برای فصل های نیامده / نامه هژدهم، «آیا مارکسیسم علم است؟ و آیا هسته اصلی نظریه مارکس «نظریه ارزش» مبنای علمی دارد یا نه»


 

 

نامه هایی برای فصل های نیامده
نامه هژدهم

«آیا مارکسیسم علم است؟
و آیا هسته اصلی نظریه مارکس «نظریه ارزش» مبنای علمی دارد یا نه»

محمود طوقی

 

رئیس!
نقد بر مارکسیسم از همان روزهای نخست آغاز شد. که البته بلااشکال است. وقتی اندیشه ای برای دگرگونی بنیادی جهان به میدان می آید خب این طبیعی است که هر کس از زاویه منافع طبقاتی خود به آن نزدیک می شود و در صدد رد یا اثبات آن بر می آید. نگاه کنیم و ببینیم در رد نظریه ارزش چه استدلالی می شود:

«۱- برای اثبات نظریه ارزش تجریدهایی در باب کار اجتماعاً لازم  و کار مجرد و ارزش مبادله صورت می گیرد. این تجرید برخاسته از مناسبات اجتماعی در جامعه سرمایه داری آغازین است و تنها در مناسبات اجتماعی سرمایه داری مفهوم خود را می یابد و طبیعی است که با تغییر این مناسبات آن ها هم تغییر خواهند کرد.
قیمت کالاها واقعیت است اما نظریه ارزش کار طبق نظریه مارکس یک گرایش را نشان می دهد که قیمت ها را در مناسبات سرمایه داری کلاسیک طبق نظر مارکس به نظم می کشد.
در یک جامعه مبتنی بر انحصار علمی و فنی و گرفتن خراج از دیگران با قدرت قهریه و یا یک جامعه برخوردار از رانت منابع طبیعی این گرایش ناکارآمد می شود.

۲- در واقعیت اجتماع امروز ما یک طبقه کلاسیک کارگر سرمایه داری  آغازین را نیز نداریم. و تنها رابطه کار مزدوری نمی تواند همه مزد بگیران را در یک جبهه قرار دهد. آن اقشاری که امروز طبقه متوسط نامیده می شوند در واقع طبق رابطه کار مزدوری از اعضا طبقه کارگر هستند اما ما آن خصوصیات کلاسیک طبقه  کارگر را در آن ها نمی بینیم.
اینجا نیز ما تنها با یک گرایش در قطبی شدن جامعه روبرو هستیم  و طبیعی است که این گرایش را می توان با اتخاذ سیاست های اجتماعی در قالب نظام سرمایه تضعیف یا تشدید کرد.

۳- اگر در فیزیک می شود طبق قوانین احتمالات و نوشتن معادلات ریاضی مسیرهای محتمل یک ذره را تعیین کرد
در عرصه اجتماع تعیین مسیرهای محتمل با فرمول های علمی و ریاضی امکان پذیر نیست زیرا پیش بینی مسیرهای محتمل همانا و تغییر شرایط همانا و طبقه حاکم از همین پیش بینی ها برای تغییر مسیر به نفع خود استفاده می کند
پس ما در اینجا با گرایش ها روبروئیم نه با قوانین علمی.»

۱- مسئله ارزش اضافی که برنشتاین و بعدها کسانی دیگر تلاش کردند آن را مقوله ای غیرعلمی نشان بدهند امر پیچیده ای نیست.
عده ای کار می کنند و عده ای دیگر از قبل مازاد این کار زندگی می کنند و این مازاد طبقه ای را بوجود می آورد در هر دو سوی. آن که این مازاد را خلق می کند برده، رعیت و کارگر است و‌ آن که از این مازاد شکمش را فربه می کند، برده دار، فئودال و بورژا است.
طبقه بر بستر این مناسبات خلق می شود و امر پیچیده ای هم نیست.
وقتی مازاد هست، طبقه هست. و وقتی طبقه هست جدال بر سر تصاحب این مازاد هم هست. مبارزه طبقاتی ارث پدری مارکس نیست. امری واقعی است که بر بستر تاریخ جریان دارد و داشته است.
جوهره تاریخ در تصاحب این مازاد یکی است تنها شکل آن تغییر کرده است و می کند.
در دوران برده داری و فئودالیسم زور مباشر این تصاحب است و در دوران سرمایه داری آزادی و رضایت شخصی. که رویه کار است نه ماهیت کار.
کارگر راهی جز رضایت شخصی و آزادی برای فروختن کارش ندارد. برابری و‌ آزادی بورژازی این گونه جوهره واقعی آزادی و برابری را مسخ می کند.

۲- مسئله اصلی در پیش بینی مارکس برای آینده سرمایه داری  نه صحت پیش بینی که زمان آن بود. مارکس این زمان را خیلی نزدیک می دید. که این گونه نشد و این بر می گشت به پتانسیلی که سرمایه در درون خود برای غلبه بر بحران ها و انطباق خود با شرایط جدید داشت.  در واقع مارکس از این پتانسل غافل بود. سرمایه داری همانگونه که مارکس می گفت در بطن خود بحران زاست اما این پتانسیل را هم داشت که با سازماندهی جهانی خود بر این بحران های ادواری غلبه کند.

۳- مارکس جز این به سه نکته اشاره می کند:
– گسترش سرمایه داری
– گسترش طبقه کارگر
– رانده شدن بخش های زیادی از طبقه متوسط به سمت پرولتاریا

نکته مهم در این سه گزاره وضعیت طبقه متوسط است. این طبقه در زمان مارکس وزنی اجتماعی نداشت. اما با رشد سرمایه داری و گسترش شرکت ها و دخالت دولت در اقتصاد این طبقه بار پر معنایی یافت.  و جامعه بر خلاف پیش بینی مارکس نه دو پاره که سه پاره شد با وزن تعیین کننده طبقه متوسط.

یک نکته مهم
این طبقه علیرغم این که بخش هایی از آن رابطه مشابهی چون طبقه کارگر با سرمایه دارد؛ نیروی کار یا فکر خود را می فروشند اما در زمینه های بسیاری با طبقه کارگر نزدیکی ندارند. این طبقه چشم به بالا دارد و در بسیاری از موارد محافظه کار و بعضاً ضد انقلابی است.

۴- طبقه کارگربر خلاف پیش بینی مارکس در بعد جهانی  نه تنها به وحدت نرسید بلکه در اثر تخصصی شدن هر چه بیشتر پروسه تولید به لایه ها های متفاوتی تبدیل شد.
پیروزی بورژازی در سرکوب تام و تمام کمونیست ها نبود. پیروزیش در اعمال هژمونی اش بود.
هژمونی تنها در حیطه سیاست و اقتصاد عمیق و دیرپا نیست. کامل هم نیست. پیروزی بورژازی حقنه کردن ارزش های خود به طبقه کارگر بود. اعمال هژمونی در این عرصه طبقه کارگر را در کشور های سرمایه داری پیشرفته خلع سلاح کرد. انسان تنها و فردگرایی که سرمایه داری خلق کرده بود با انسان طراز نوینی که باید به میدان می آمد تا سوسیالیسم را برقرار کند فرسنگ ها فاصله داشت و دارد.

۲
کشورهایی که در مدار توسعه سرمایه داری  بودند به سلطه بر کشورهای توسعه نیافته وغارت منابع طبیعی آن ها نیاز مبرم داشتند. صدور کالا و بعد صدور سرمایه. بیماری لاعلاج بورژازی برای بقاء بود،
افزایش نرخ سود و انباشت و سرمایه گذاری در مداری بالاتر شریان حیاتی سرمایه داری است. که اگر جز این باشد ما با بحران های ادواری سرمایه روبرو خواهیم بود.

شیوه برخورد استعمار و بعد امپریالیسم در این کشور ها یک سان نبود.
در آن جایی که حکومت هایی ضعیف داشتند تبدیل آن کشور به مستعمره در دستور کار قرار می گرفت و در کشور هایی که حکومت هایی قدرتمند بر سر کار بود و تسلط نظامی و سیاسی ممکن نبود روی کار آوردن حکومت های وابسته و گوش بفرمان و نوکر در دستور کار بود، حکومت هایی بظاهر مستقل ولی وابسته.
که البته این وابستگی با مقاومت هایی هم روبرو می شد.
مقاومت در برابر استعمار گران خارجی در میان شاهزادگان و امیران و تجار و روحانیون و فئودال ها با تکیه بر توده مردمی که اسیر سنت های ماقبل سرمایه داری بودند در این کشورها همیشه بوده است .
این مقاومت در برابر استعمار حرکتی مترقی و رو به جلو نبود چرا که نگاهی به گذشته داشت، و در واقع این مقاومت با انگیزه استمرار مناسبات قدیم صورت می گرفت. که در نهایت راه بجایی نمی برد و نبرد. این گونه از مقاومت در تاریخ ما مسبوق به سابقه است.
برخورد با چنین حکومت هایی از همان آغاز مشکل بود. مخالفت می توانست به همگامی با دشمن خارجی تعبیر شود و موافقت به رضایت از مناسبات قرون ماضی تعبیر می شد. بی طرفی هم با بی عملی همراه بود که نوعی منزه طلبی فرصت طلبانه را در دل خود داشت.
دیالکتیک مبارزه در چنین کشورهایی برآمدن خط سوم است. پای فشردن بر خطوط مشخص مبارزه طبقاتی، بردن آگاهی میان توده و طبقه و نقد همزمان ارتجاع و استعمار و رفتن بسوی ساختن نهاد های مدنی بعنوان زیربناء جامعه مدنی است.

۳
بی عملی طبقه متوسط  هم بی علت نیست.
رهبری انقلاب در دست خرده بورژوازی افتاد، با ثقل سنگین سنتی اش. و خرده بورژازی مدرن در قالب سازمان های سیاسی اش کارش به تقابل کشید و از گردونه قدرت دور شد.
تدبیر این طبقه که بیشتر ریشه در بازار داشت و از اقتصاد، دلالی و حجره داری را می فهمید را ه حل های تنگ نظرانه و محدود خرده بورژوایی بود و در عمل به ایجاد یک طبقه خرده بورژوای گسترده و فربه شده  منجر شد.
در روستا با استفاده از رانت آب و زمین و منابع طبیعی و نیروی کار ارزان مهاجران و در شهرها علاوه بر آن رانت کارگزاری قدرت و بهره مندی مستقیم وغیر مستقیم از رانت نفت و منابع طبیعی تحت مالکیت دولت باعث شد که این  طبقه فربه و فربه تر شود .
ذهنیت این طبقه فربه شده در تبادلاتش با بیرون و درون تغییر کرد واز دهه هفتاد ببعد ما با تغییر گفتمان روبرو هستیم و بر آمدن کسانی که در پشت این تغییر گفتمان پنهان شده اند و خود را اصلاح طلب می دانند. این طبقه موافق ایدئولوژی حاکم نیست اما منافع آن با استمرار وضعیت رانتی موجود گره خورده است.
اقشاری چون پزشکان و مهندسین و مدیران و کسبه و پیمان کاران و ….. با وجود آگاهی و نقد رژیم حاکم بسیار تنگ نظر و کوته بین و حریص اند در موقع مقتضی باز به امید استمرار منافع در این سیستم به بقای آن رای می دهند.  ترس از به خطر افتادن معاش به بی عملی طبقه متوسط انجامیده است.

۴
«با همه سختی زندگی در اینجا ماندن کار درستی است.
تبلیغات و آینده نامشخص ما را وادار می کند که خواهان آسایش برای فرزندان مان باشیم و فکر می کنیم این امر در خارج میسر است اما چنین نیست.
بنظر من مسائلی مهم تر از مال و آسودگی هم هست که به شخصیت فرزندان ما شکل می دهد. افسوس می خورم که همه خوشبختی را در خارج برای فرزندان خود و خانواده خود می جویند.
بی انصافی است که نسل نو آماده به کار را تشویق کنیم بروند و این جا روز به روز خالی تر شود.
مهاجرت راهی به نا کجا آباد و جستجوی جای خوش آب و علف تر است.
در چالش با دشواری ها است که شخصیت آدمی قوام می یابد.»

رئیس! وقتی آرمانخواهی را از نسلی بگیری، و بگویی آرمانخواهان دایناسورهایی هستند که باید منقرض بشوند یا در شرف انقراض اند و جانبازی برای کرامت های انسانی را منشویک بازی و رمانتیسیسم انقلابی و انقلابیگری خرد بورژایی بدانی و بیایی پیوند نسل دیروز با امروز را قطع کنی و با یک اقتصاد رانتی نئولیبرال درگیر تحریم و جنگ بشوی، نسل بی آرمان وبی آینده، فردای خود را در آن سوی مرزها می جوید. گیرم که این جستجو رفتن به دل سراب باشد.
آنانی که باد کاشته اند  دارند طوفان درو می کنند.

۵
«آدم ها تا جوانند انقلابی اند و با گذر زمان رفرمیست می شوند.
مانیفست هم به دست دوجوان زیر سی سال نگاشته شد.
شوربختانه پیش بینی آن ها در باره رشد بورژوازی وهمبستگی آن ها و جهان گستر شدن آن در مقابل چشمان آیندگان به وقوع پیوست وهنوز هم ادامه دارد اما رشد پرولتاریا و همبستگی جهانی آن ها  به وقوع نپیوست.
همان طور که هنگام کاوش درمیان  ذرات بنیادی تشکیل دهنده جهان هنگامی که ذرات مورد مشاهده قرار می گیرند رفتارشان را تغییر می دهند، مشاهده گر مستقل از ذرات نیست و خود نیز بخشی از روند مطالعه می شود»

ما در اینجا با چند گزاره روبروئیم که باید تفکیک شود تا پاسخ به روشنی داده شود:
۱- آیا آدمی تا جوان است انقلابی است و چون پیر شد رفرمیست می شود؟
این استدلال از کجا می آید.؟ پایه های آن کجاست و مستنداتش چیست؟
برنشتاین و آدم هایی از این جنس سعی کردند با تفکیک اندیشه های مارکس به مارکس جوان و مارکس دوران میان سالی و با تکیه به گزاره ای از انگلس چنین نشان دهند که حضرات در پیرانه سری رفرمیست شده اند که این گونه نیست و درنامه شانزدهم این مغلطه را نشان داده ام.
اما اشکال کار در جای دیگری هم هست. اشکال در نگاه متافیزیکی به رفرم و انقلاب است.
رفرم و انقلاب  دو امر جدا از هم نیستند. یکی درراستای دیگریست. انقلاب امری نیست که هر لحظه پیشاهنگ اراده کند شعله ور شود. رادیکالیسم بدون رفرم چه معنایی دارد.؟
اما پایه این دیدگاه متافیزیک در جدا کردن این واحد یگانه در آن جاست که با تغییر رادیکال بکل مخالف است و خواستار تغییراتی در چارچوب همین نظام حاکم است. برای اینان بورژازی پایان تاریخ است و با کمی تغییر قابل تحمل خواهد بود. اما وحشت دارند که به صراحت از مکنونات قلبی خود حرفی بمیان بیاورند.
اما این که چرا پرولتاریا به یگانگی جهانی نرسید به  فاکتورهای زیادی مربوط می شود. که در مورد آن بسیار نوشته شده است. وحرف درستی است.
اما این گزاره هم که سوژه و ابژه جدا از هم نیستند و مشاهده گر خود نیز بخشی از روند مطالعه هست حرف درستی است اما  باید دید قرار است ما را بکجا برساند.
از سویی دیگر در این حقیقت  هم شکی نیست که مطالعات مارکس و انگلس و مارکسیسم بعنوان یک مکتب و مرام پایان اجتهاد فکری آدمی نیست. نه مارکس و نه انگلس خود مدعی چنین امری نبودند که حالا ظریفان روزگار مدام زیر چشم ما می آورند که پروسه تمرکز سرمایه داری و فروپاشی اقشار میانی آن طور نشد که مارکس می گفت. اشکال کار در کجاست.؟
کاپیتال و دیگر تحقیقات مارکس و انگلس اندیشه های دینی نبودند که مقدس و لاتغییر باشند. وقتی می گوئیم مارکسیسم علم است به همین معناست که پا بپای تحولات در زیر بنا و روبنا و بررسی های علمی مدام خود را نو می کند و با واقعیات جاری و ساری خودرا منطبق می کند.
حالا بیائید بگوئید طبقه به آن معنایی که مارکس می گفت تغییر کرده است. این که راز پنهانی نیست باید هم تغییر بکند. از ۱۹۴۸ تا امروز نزدیک به صد سال می گذرد. باید مدام جهان را تبیین جدید کرد با فاکتورهایی که نو بنو می شود. اگر جز این باشد که دیگر مارکسیسم علم نیست، مذهب است. و این مغایرت دارد با آن چیزی که مارکس و انگلس به آن باور داشند.

۶
داستان آل احمد و مرگ صمد و تختی هم کم کم دارد به شاه بیت گم شده شاعران سلطنت طلب تبدیل می شود. برای تطهیر جنایتکاران ساواکی بازوی راست دیکتاتوری شاه  که صدها شاهد زنده وجود دارند  تا در یک محکمه بین المللی شهادت بدهند. که ساواک در تاریک خانه هایش با مردم چه می کرده است .ساز نا کوکی را کوک کرده اند که جلال شایعه کرد صمد و تختی را ساواک کشته است .
در مملکتی که مردمانش بیشتر گوشی اند تا چشمی و معدل مطالعاتشان از یک دقیقه هم تجاوز نمی کند و تیراژ بزرگترین شاعر و رمان نویس شان از ۲۰۰۰ نسخه تجاوز نمی کند باید چنین باشد.
در تمامی این مرثیه هایی که در مظلومیت آدمکشان ساواک و دیکتاتوری برآمده از این جنایتکاران سروده می شود یک نفر به صرافت نمی افتد و بگوید این سند زیر خاکی از جلال را چاپ کنید تا ببینیم جلال چگونه توانسته است یک ملتی را فریب دهد و مشتی انسان های فرهیخته را مشتی جنایتکار معرفی کند .
این مقاله بحث برانگیز جلال و ببینیم حقیقت ماجرا کجاست .

صمد و افسانه عوام

مقاله از مرگ برادر جلال شروع می شود: «دانستیم که ناگهانی و به مرضی ناشناخته مرده…
تا عاقبت گیر آمد. مستمسک گیر آمد «فلانی که از کربلا آمده بود از فلانی دیگری که از مدینه بر گشته بود نقل کرده که فلانی را چیزخور کرده اند: ازاین دهن به آن گوش و شد یک اعتقاد.»
تا این جا نکته نا روشنی نیست برادرش مرده است و شکی ندارد که مرگش مرگی طبیعی بوده است واین عوام اند بقول جلال که دوست دارند بهر دلیل شهید سازی کنند.
و بعد به مرگ صمد می رسد که ساعدی ناقل آنست. که« با دوستی که شنا می دانسته (سرگرد دامپزشک حمزه فراحتی) رفته آب بازی آن طرف ها قصه جمع می کرده اما خودش شنا نمی دانسته. و در غلطیده.
آخرن کند سربه نیستش کرده اند؟ نکند خودکشی کرده. آخر آدمی که شنا بلد نیست چرا باید به رودخانه زده باشد؟
مگر ارس درحدود ۱۶ تا ۱۹ شهریور چقدر آب دارد؟
من هنوز باورم نمی شود یعنی رمانتیک بازی؟ یا فرار از واقعیت؟ یا افسانه سازی عوامانه؟»
و بعد گذری می کند به مرگ تختی و حضور او و ساعدی و صمد  در آن مراسم: نگاه کنیم
«مهم تر از هم دلخوش کردن به افسانه ای که می سازد.
یکی می گفت چیز خورش کردند
دیگری می گفت خفه اش کرده اند
دیگری می گفت به قصد کشت او را زده اند و بعد لاشه اش را به مهمانخانه کشیده اند
از آن همه جماعت هیچکس حتی برای یک لحطه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد»
وبعد می پردازد به افسانه سازی عوام
و می گوید:«شاید این نوعی روش دفاعی باشد برای مردم عادی تا شخصیت ترسخورده خود را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند. و امیدوار بماند.
بهتر این است که من اکنون با ۶-۴۵ سال عمر و با کلی پز و افاده و معلومات اما به عوامی عام ترین آدم ها بجای این که عزا بگیرم چو بیندازم صمد عین آن ماهی سیاه کوچولو از راه ارس خود را اکنون به دریا رسانده است  تا روزی از نو ظهور کند»
آفتاب آمد دلیل آفتاب، در روایت این سه مرگ؛ مرگ برادر، تختی و صمد، جلال بر این باور نیست که این ها را چیز خور کرده اند یا در ارس غرق کرده اند و یا کشته اند می گوید مردم کوچه و بازار با یک مکانیسم دفاعی در برابر قدرت مسلط بعنوان یک واکنش ناخود آگاه افسانه ای می سازند تا در پشت آن پناه بگیرند و مقاومت کنند. تمام حرف جلال بر این افسانه سازی می چرخد نه بیشتر.
در همان زمانی که این مقاله نوشته شد دوستداران صمد از این مقاله جلال بر آشفتند و آن را نوعی هم آوازی با رژیم تلقی کردند. چرا که بر این باور بودند صمد را کشته اند.
و در ضمن  داستان مرگ صمد  هیچ ارتباطی با چریک های فدایی خلق ندارد که بعدها عده ای از نیک طبعان روزگار چو انداختند که حمزه فراحتی با دستور سازمانی راز مرگ صمد را پنهان کرده است.
نجات دهنده هنوز بدنیا نیامده بود که پرومته به زنجیر کشیده شده بود. سال ۱۳۴۷ مرگ صمد  کجا و سال ۱۳۵۰ تولد چریک های فدایی خلق  کجا.
این مقاله حاوی  اشتباهاتی هم بود که چیزی از بار مقاله کم نمی کرد:
نخست آن که خدا آفرین کنار ساحل آراز نیست و از شام گوالیک که صمد از آن جا  به آب زده بود ۳۰ کیلومتر دورتراست
دوم آن که بعد از مرگ صمد کسی دستگیر نشد.

۷
حرف حساب منشویک ها چه بود؟

منشویک ها را ما با پلخانوف می شناسیم. همو بود که در سال ۱۸۸۳ سازمان رهایی کار را درست کرد و نماینده روس ها در بین الملل دوم بود. و پخش و نشر آثار مارکسیستی به همت او در روسیه صورت گرفت بهمین خاطر به پدر معنوی سوسیالیسم روسی معروف است.
پلخانوف در سال ۱۸۸۲مانیفست را به روسی برگرداند.
پلخانوف بر این نظر بود با توجه به ساخت عقب افتاده سرمایه داری و ضعف بورژازی و پرولتاریا انقلاب باید در روسیه دو مرحله ای باشد مرحله دموکراتیک و مرحله سوسیالیستی.
د رمرحله نخست رهبری باید دست طبقه کارگر باشد.
پلخانوف تا انقلاب ۱۹۰۵ با لنین بود از این مرحله از لنین جدا شد. بعد از انقلاب با بلشویک ها زاویه داشت و در سال ۱۹۱۸ در تبعید در گذشت .
نفر دوم منشویک ها جولیوس مارتف بود که تا کنگره دوم که بحث روی تشکیلات و شرایط عضویت و ترکیب هیئت تحریره بود با لنین همراه بود و از آنجا از او جدا شد.
او نیز به دو مرحله بودن انقلاب باور داشت. اینان به کار قانونی و توسعه آرام باور داشتند.
بحث آن زمان و این زمان جدا از آن که عده ای به این باور رسیده اند که سوسیالیسم یک آرمان  اخلاقی است نه بیشت، این است که  در کشورهایی با بورژازی توسعه نیافته و طبقه کارگر ضعیف انقلاب باید به چه شکلی باشد:
– دو مرحله ای
– یا گذار مستقیم به سوسیالیسم .

در انقلاب دو مرحله ای هم دو نگاه است:
–    رهبری در دست طبقه کارگر
–    و رهبری در دست بورژازی که  طبقه  کارگر در این موقعیت نقش اپوزیسیون انقلابی را بازی می کند.

۸
توده ها  تنها با آموزش و کار فرهنگی به نتایج درست نمی رسند در پویش تاریخی و عمل اجتماعی است که باورهای غلط خود را به دور می ریزند.
طبق آموزش های پیاژه اکثریت آحاد اجتماع  امروزی بشر هنوز به مرحله تفکر منطقی نرسیده اند و تفکر آن ها در مرحله عملی یا اوپریشنال متوقف مانده است و در جوامع ابتدایی تر تفکر جادویی یا ماژیک  شایع تر است.
با شناخت همین نکته است که حاکمان به کاربرد زور و توسل به نیروهای ماورائی به جای آوردن  دلیل برای کنترل جوامع روی می آورند. چرا که عقل عملی یا عقل معاش صرفاً به نتایج عملی ملموس تکیه می کند و بر اساس الگوهای خاص تکرار شونده یا الگوریتم دست به عمل می زند.
تجربه زیست امروزی ما و تجربه دیروزی ما از دنیای دو قطبی گذشته نشان داد که چگونه رشد و توسعه مناسبات سرمایه می تواند در پوشش ایدئولوژی های متضاد و گوناگون انجام پذیرد .
رشد نظام خصولتی در ایران یا رشد نظام برنامه ریزی متمرکز در دیگر کشورها توسط برنامه دیکته شده از بالا کنترل نمی شود بلکه ناشی از کنترل عقل عملی مدیرانی است که طبق الگوریتم های ذهنی خود به دنبال حداکثرسازی منافع خود هستند و برای این کار خود را به رنگ ایدئولوژی حاکم در می آورند.

۹
تاریخ ما یعنی حادثه هایی بیرونی که  خارج از کنترل ما بر ما آوار شده و می شوند  و ما را با خود بجاهایی می کشانند که در مخیله ما جایی نداشته است. وما در تمامی آن گذرگاه های تاریخی  نظاره کرده ایم  با استثناهایی انگشت شمار که ما در آن دخیل بوده ایم.
امروز هم  با نتیجه سیاست های اتخاذ شده از گذشته  که نقشی در آن نداشته ایم روبرو هستیم.
زیر آوار این حوادث چون ماهی کوچکی از نهری باریک هستیم  که  از تصادم با سنگ های مرگبار گریخته ایم  و به اینجا رسیده ایم. و این خود شاید از بخت خوش ماست که هستیم و می رویم و به نظاره می نشینیم .
این تاریخ و این بی نقشی و این سرنوشت باید جایی به پایان برسد. و این شدنی نیست الا عینیت یافتن آگاهی طبقاتی طبقه ای که طبقه نیست مگر با این آگاهی. طبقه ای در خود به طبقه ای برای خود. طبقه ای که از نظر اقتصادی وجود  دارد اما از آن جایی که فاقد آگاهی طبقاتی  است در سرنوشت تاریخی خود نقشی ندارد.

۱۰
مارکسیست ها پنهان نمی کنند که در عرصه اخلاق ایده الیست اند و بر این باورند که باید برای ایدئآل های انسانی تلاش کرد و از جان مایه گذاشت .
اما جهان نامرد را نگر آن ها که در عرصه اخلاق از همه ایده آلیست ترند و در این راه  نقد عمر و مایه جان می دهند و ملامت می کشند و وفادار می مانند به آرمان ها و کرامت های انسانی و ایده ها را پاس می دارند. بعنوان مادی گرا مذمت می شوند. و از هر دری رانده می شوند.
اما ایده آلیست های قلابی؛ در فلسفه و اخلاق؛  نقد عمر می دهند وماده فانی را می خرند و سندهای منگوله دار، زمین و خانه و ماشین و سند تابعیت جاهای خوش و آب علف را در گاوصندوق  هایشان انبار می کنند.
و چشم در چشم مردم می دوزند و جامه زهد و پارسایی بر تن می کنند.
نکته تلخ اینجا ست که ماتریالیسم منحط در عرصه اخلاق شعارهای ایدئالیست های اخلاقی را چون لباسی دزدی به تن می کند، گران می فروشد و ارزان می خرد و بر خر مراد سوار می شود و خواسته های منحط خود را در زرورق ایده آل های انسانی می پیچد و به خورد خلایق می دهد و هنگام خطر این لباس های عاریتی را به پلشتی می آلایند و به خاک غریب پناه می برند.
زنجیر بر گردن در خانه حبیب
به از پرواز در قفس خانه غریب

۱۱
فراموشی معادل مرگ است مبارزه با مرگ مبارزه با فراموشی است.
رژیم های توتالیتر بر روی گذشته خط بطلان می کشند تا گذشته را آن گونه که خود می خواهند از نو بسازند و هرآنچه را می خواهند حذف کنند. تاریخ جعلی بر این بستر شکل می گیرد.
انبان تجربه مردم را خالی می کنند تا از یک فاجعه به سوی فاجعه ای دیگر بروند.
آن که می نویسد و صدای بی صدایان را ثبت می کند، حافظ تاریخی مردم خود را شکل می دهد. تا آیندگان در گذشتگان به دیده حکمت و عبرت بنگرند واشتباهات و فاجعه ها دیگر بار تکرار نشود.
آنانی که آگاهانه و یا از جهالت  به صورت حقیقت خاک می پاشند و دروغ را رواج می دهند در نهایت سراز جهنمی خود ساخته بر می آورند.

۱۲
«مفهوم دوران یکی از مفاهیم کلیدی ادبیات چپ بود.
می گفتند دوران ما دوران گذار به سوسیالیسم است والبته حکام فسیل شوروی هم می گفتند که این دوران را هم تقریبا از سر گذرانده اند و در آستانه کمونیسم هستند
پیشگویی آینده و ترسیم بهشت آینده در عرصه تبلیغات بود ولی در عمل آنچه اتفاق افتاد رشد سرمایه در قالب ایدئولوژی بود.
سرمایه داری دولتی تجربه ای برای رشد در قالب همان نظام کار مزدوری بود و بوروکرات ها نقش سرمایه دارها را برای رشد در قالب نظام سرمایه بازی کردند و زیربناهای رشد سرمایه در جوامع عقب مانده را مهیا کردند.

دوران ما در عمل هنوز دوران رشد سرمایه داری و جهانی شدن آن است
با رشد فن آوری و فتح بازارهای ناگشوده در سطح جهان سرمایه با نرخ روند نزولی سود خود و بحران های ادواری مقابله کرده و می کند.
طبقه مزد به گیر در سطح جهان دچار تنوع  و پراکندگی فراوان است. شغل های جدید و تنوع فن آوری ها آن ها را هر روز پراکنده تر کرده است و تعداد کارگران یقه سفید را  افزون تر کرده است قسمت اعظم آن که طبقه متوسط نامیده می شود مزد به گیرند.
در کشورهای  سرمایه داری با رشد موزون در دستگاه حاکمه برای رشد نظام و حفظ طبقه مسلط بخشی از دولت  نقش مصالحه گر بین طبقات را بازی می کند تا بحران های اجتماعی را کنترل کند.
زرادخانه ایدئولوژیک سرمایه در سطح جهان با وسایل گوناگون هژمونی فکری  گذشته روشنفکران چپ را از آن ها سلب کرده است تا طبقه محکوم در خود و پراکنده و بی هویت واحد و بدون آگاهی  باقی بماند.»
اما این تمامی چیزی نیست که صحنه نبرد طبقاتی را در جهان ترسیم می کند. نجات دهنده دیرگاهی است بدنیا آمده است. اگر مارکس از شبح کمونیسم به ما بشارت داد. لنین بما گفت نجات دهنده بدنیا آمده است. نجات دهنده بدنیا آمده است  و دیر نیست تا در حزب خود، با مرام خود و با پرچم خود جهان را از پلشتی ها پاک کند و خود و تمامی آدمیان را به عصر جدید وارد کند .

۱۴
می گویی داستان نامه های فروغ چیست.
به اختصار می گویم ومی گذرم. ما نباید در دام خرده بورژاهای شکم سیر بی درد بیفتیم. که مدام دنبال سوژه می گردند که زندگی بی حاصلشان را با وراجی های بی انتها پر کنند. مدام در زندگی شخصی آدم ها سرک بکشند تا ببینند کی از کی طلاق گرفته است و کی با کی سر و سری دارد.
برای ما فروغ شاعر مهم است، شعرش و اندیشه های شاعرانه اش بما چه ارتباطی دارد مسائل شخصی فروغ  و قربان صدقه رفتن های لوس و بی مزه اش آن هم به یک آدم گنده دماغی مثل گلستان، با آن همه ریخت و پاش در زندگی شخصی اش.
یک رابطه ای از آغاز به هزار و یک دلیل غلط بوده است، از دو طرف. اما از آن جا که در حیطه زندگی شخصی افراد است بما ارتباطی ندارد نظر بدهیم. برای ما فروغ  در شعر و گلستان در داستان مهم اند. و قابل نقد و بررسی اند.
حالا یک شبه یک ابلهی خواب نما می شود این نامه های خصوصی را علنی می کند تا به نام و نانی برسد. بعد می رود سروقت احمق تر از خودش تا قیافه دون ژوان ها را بگیرد و پز بدهد که  ببینید من چه تحفه نظنزی بوده ام که فروغ عاشق من بوده است و یک احمق تر از او حاشیه بنویسد بر این نامه ها که از این نامه ها ما به شناخت بیشتری از فروغ می رسیم.

مرفهین بی درد هیچ مشکلی ندارند جز این که تصویر آرمانی ما را از آدم ها  خراب کنند. یک روز تختی است. یک روز صمد بهرنگی است و یک روز هم فروغ فرخزاد است.
درتنقیح عارفنامه نوشتم که باید زندگی خصوصی شاعر را از زندگی هنری و اجتماعی شاعر جدا کنیم و اگر این کار در مورد ایرج میرزا شده بود آن گونه که ملک الشعرای بهار در نظر داشت شعرهای محفلی ایرج میرزا دور ریخته می شد و ما تصویر زیباتری از ایرج داشتیم اما پسر نادانش فهم این مسئله را نداشت.* روزگار غریبی است. ما از دست ابلهان آسایش نداریم .
———————————————————

* تنقیح متن؛ عارفنامه ایرج میرزا- نشریه پژواک ایران

۱۴
کتاب «علیه امپریالیسم و ضد دیکتاتوری» نوشته عابد توانچه، کاوه وملکی، نکات آموزشی بسیاری دارد که به خواندنش می ارزد. اما آن چه مهم است تزهای پایانی کتاب است نگاه کنیم:
۱- تحریم ها هدفش مهار ایران است ولاغیر
۲- نه آمریکا دنبال جنگ است نه ایران
۳- حل تنش ایران با امریکا و منطقه تغییر در ایدئولوژی حاکم بر ایران است
۴- ایران  ترجیحاً با دموکرات ها وارد مذاکره خواهد شد
۵- ساخت سلاح هسته ای با حمله امریکا روبرو خواهد بود
۶- ایران بدنبال سلاح هسته ای است
۷- ایران در صورت جنگ امریکا با چین قادر به ساخت سلاح خواهد بود
۸- چین و روسیه خواهان بقاء حکومت اند
۹- استعمار مخالفتی با تجزیه ایران ندارد
۱۰- امکان برآمدن یک دولت مقتدر نیست مگر یک حکومت فاشیستی راستگرا
۱۱- پروژه ادغام در سرمایه جهانی از مدت هاست کلید خورده است و دیگر امکان بازگشت به گذشته نیست
۱۲- با افزایش امکان مذاکره پروسه انقباضی در داخل افزایش خواهد یافت. تا مهار کاراز دست شان خارج نشود
۱۳- در انتخابات بعدی ورژن دیگری از احمدی نژاد خواهیم داشت
۱۴- اصلاح طلبان بیک همگرایی برای بقاء نزدیک شده اند. مشارکت در قدرت و چانه زنی برای قدرت بعدی
۱۵- پروژه مصری کردن ایران احتمالی قوی است
۱۶- سلطنت در ایران موضوعیتی ندارد
۱۷- کودتا موضوعیتی ندارد. مگر برای مصری کردن ایران
۱۸- اگر احزاب چپ نتوانند بر شورش تهیدستان اعمال هژمونی کنند، احزاب راست اعمال هژمونی می کنند
۱۹- این فرودستانند که باید طبقه متوسط را بدنبال خود بکشاند
۲۰- جمهوری اسلامی نمی تواند امپریالیست باشد
۲۱- سرمایه مالی بر سرمایه تولیدی توفق دارد
۲۲- سرمایه مالی پیوند سستی با سرمایه صنعتی دارد و بیشتر آویزان رانت نفت است
۲۳- صدور سرمایه بخش اندکی از سیمای اقتصادی جمهوری اسلامی است
۲۴- ایران در اتحادیه های انحصاری قدرت های اقتصادی عضویت ندارد
۲۵- در جدال بین سرمایه پیرامونی و سرمایه متروپل، طبقه کارگر در سمت پیش برد خواسته های خود است
۲۶- چین در حال گذار از یک قدرت محلی بیک قدرت کانونی است
۲۷- امریکا در تلاش متلاشی کرد ن اتحادیه اروپاست
۲۸- هر تحولی در هر جای جهان منجر به واکنش در همه کانون های سرمایه داری خواهد شد
۲۹- چین در گزینش بین ایران و عربستان عربستان را انتخاب می کند
۲۹- هر کشوری با زیر ساخت اتمی در اولین فرصت بمبش را می سازد
۳۰- هر تحول نظامی منجر به فرصت برای ساخت سلاح اتمی می شود.