به ناهید گفتم


 

به ناهید گفتم

۱
به ناهید گفتم:
نام ها کلماتی معلق اند در هوا
و خاطره ها راه به سوی باران بوسه نمی برند
چه فایده که از کنار گورهای گمنام سرافکنده می گذریم
و هیچ نمی پرسیم
آواز دریا در غروب ستاره یعنی چه

گفتن ندارد
اما هر پائیز که از زیر درخت نسترن می گذرم
ناغافل بیاد آقاخان و روحی می افتم
و آن وقت در پشت دیوار شکسته ای خود را گم می کنم
و می گریم
با این که هزاره ای از آن سال ها گذشته است
هنوز از دره های دور یا نزدیک صدای گلوله می آید
و سایه ها از گلونده رود می گذرند

۲
به ناهید گفتم
و یا شاید انگار داشتم می گفتم
صبوری آدمی ربطی به روزها و شب های نیامده ندارد
این که هوای این نواحی همیشه بارانی است
حرف تازه ای نیست
ما به رفتن ها ونیامدن های بی دلیل یا با دلیل عادت کرده ایم

همیشه خدا جای یک نفر خالی است
و مدام چشمانمان می پرد که کسی می آید

مادرم دیروز می گفت:
چمدان بی مسافر یعنی چه
عجیب حکایتی است
این که پائیز بیاید و زمستان هم بگذرد
اما بهار نیاید یعنی چه
حالا بگذریم
حرف و حدیث آن سوار نیامده هم فراوان است
برای گریستن همیشه خدا بهانه هایی هست
اما صبوری آدمی از جنس دیگری است

۳
به ناهید گفتم:
این روزها
از هر کوچه بارانخورده که می گذرم
بی بهانه دلم برای انگورهای رسیده شهریور ماه تنگ می شود
و یاد آن روز های بی چراغ و ترانه می افتم
حرف و حدیث فراوان است
باور نمی کنی
من بخاطر یک پیچ،
یک پیچش
جایم با «جهان»عوض شد
من رفتم راست
واو رفت چپ
و یک ضرب سر از باغ های بهار و نارنج در آورد
راستی می دانی شرق جهان کجاست
یک باغ پر کبوتر
با سنگ های شکسته
و هزار رویای تعبیر ناشده
که هر شب از خواب ترسایان می گذرد
و بشارت می دهند که کسی می آید
کسی که بقول خواهر ناکامم فروغ
مثل هیچ کس نیست
اما می تواند تعبیر دعاهای شبانه مادرم باشد
که مادرم به او می گوید: امید همه بی پناهان

۴
به ناهید گفتم:
می بینی
از هر کجا که شروع می کنم به فصل گریه می رسم
از کبوتر، کوچه
از آب، آینه
از انگورهای رسیده بر طبق شهریور ماه
از عطر کوچه های بارانخورده پائیزی
از انتظار های بی پایان پدرم در حجره های تنهایی
از نشستن های بی پایان مادرم در زیر درخت نسترن
بگذریم

حالا مدام گفتن از آن شب های بی چراغ و ترانه چه فایده دارد
ما از باد و باران گذشتیم
از شب و شبنامه
از کوی از کوچه
از تخت و تخته بند
تا رسیدیم به مرداد و شهریور
حالا ما کجا بودیم
داشتیم در کوچه باغ های فراموشی
در گوش هم چیزی می گفتیم
من بودم و اکبر و فرامرز و اسماعیل و داود

من ناغافل گفتم
باید برای آمدن باران کمی دعا کنیم
حرف های دیگری هم گفتم
باور کنید من از آمدن و رفتن کانتینرها بی خبر بودم

۵
به ناهید گفتم:
حال غریبی دارم
عید که می آید
عجیب دلم هوای گریستن دارد
و مدام فکر می کنم
پری غمگین کوچکی دارد با نی لبکش ترانه ای حزین می خواند

این روز ها عجیب دلم گرفته است
و واژه ها هوای گریستن دارند