چند شعر «امروز هم گذشت»


 

محمود طوقی

امروز هم گذشت

۱
باور کن
از ناصبوری مان نبود
که راه به خواب هیچ ستاره ای نبرده ایم
ورنه
خوردن یک هلو به اختیار
محتاج این همه کابوس های شبانه نبود

من بدنبال بوی خوش یک هلو بودم
نابلد راه و پر حوصله حرف های مگوی

تا با فهم تشنگی از باور آب های آبی گذر کنم
صف گرسنگان سیاه جامه
مرا به انتهای جهان برد
با خود گفتم:
این دل شکستگان ساکت و خاموش
بر گرد گورهای تهی
راه به کدام چشمه روشن می برند

من از راز شب های مهتابی و
گزمگان خاموش
در کشاله کوچه ها بی خبر بودم

من از شب
ستاره و رویا را می فهمیدم
و از سقاخانه کوچک محله مان
شفای عاجل
زخم های ناسور شده مردم را

صدای دستفروش دوره گرد که آمد
با خود گفتم:
برای عاشق شدن روز خوبی است
انگورهای رسیده بر طبق شهریور ماه بود و
دختری در مهتابی روبرو
که شیدایی هایش را
با شرم نگاه عابران جوان گره می زد

۲
انگار مادرم می دانست
پایان ترانه قالی بافان
شب های دربدری و
گریه های بی پایان
در پشت آینه های خاموش است
ورنه مرا
از تاریکی شب و اشباح پنهان در کشاله کوچه ها
برحذر نمی داشت

دریغا که تقدیر آدمی
چون آوایی گنگ
در دهان بادهای عاصی
در ناکجای جهان رقم می خورد

۳
از میدان راه آهن که آمدم
مادرم گفت: امروز هم گذشت
امروز هم گذشت
روزی چون هزاره ای دیگر در انتظار

راستی پسر سر به هوای کوچه باغ های سنجد و امرود
زمان یعنی چه؟
وقتی که عشق نباشد
دیروز با امروز چه فرق می کند

یک روز می گذرد
یعنی یک پله از رویاهای مان دور شده ایم
و دختری با زنبیلی پر از تمشک
در کشاله این کوچه درنگ نخواهد کرد

بزودی پائیز از راه می رسد
و این برای پنجره ای که عصرها
رو به دریا گشوده بود
خبر خوبی نخواهد بود
بگذار تا باد این پنجره را نبسته است
از رویای زنی برای تو بگویم
که بوسه هایش
تصویر دشت های پر شقایق بود

باور کن؛
مادرم می گوید
من نگران آمدن پائیز نیستم
روزی از همین روزهای دلتنگ و بی قرار
رفتگران را می بینی
که خرده های پائیز را در کیسه می کنند
و با گاری های شکسته شان به ناکجای جهان می برند
بهمین سادگی که می بینی
من نگران نیامدن های توام
دلواپس واژه های ناگفته و خاموش
که از پس پشت گریه هایم سرریز می شود

می بینی که باد خیال
خاطرات ما را چگونه می پراکند
می بینی که کلمات دلواپسی
چگونه در کوچه پس کوچه های این خیابان گم می شوند
حرف حرف می آورد
باور کن
من نگران نیامدن های بی دلیل توام

۴
باشد قبول
از ابتدای سفر نیز
حکایت ماندن و نام بر سکه و خطبه در گذرگاه نبود

سوار آمده بود و
خبر از دریا می داد
ما می خواستیم
دریا را در یک سفر شبانه رویت کنیم

حالا تو بگو
آرزوی محال
یا بقول معروف رویایی بر کف باد
همین.